تأملی در کتاب مار در بتکده نوشته ی ابراهیم باستانیِ پاریزی شووینیسم شهری ■ کاظم طلیعی
پیش از این، گهگاه، بهطور پراکنده، اینجا و آنجا، نوشتههایی از ابراهیم باستانیِ پاریزی خوانده بودم. نثر شیرین و شیوا به همراه طنزی زیرکانه و جذاب و نیز اطلاعات گستردهی تاریخی و ادبیِ آن نوشتهها برایم بسیار جالب و دلچسب بود؛ بهخصوص مناسبتهای شعری. هنوز غزل معروف او را از دههی چهل با این مطلع به یاد دارم:
یاد باد آنکه صبا برسر ما گل می ریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل می ریخت
غزلی که بارها و بارها در مجموعههای مختلف شعری به چاپ رسیده است. با اینهمه اما، هنوز موفق به خواندن کتابی مستقل از بیشمار کتابهای این نویسندهی معروف نشده بودم تا اینکه کتاب «مار در بتکده»ی ایشان از طریق دوستی به دستم رسید و مشتاقانه شروع به خواندنش کردم.این کتاب نیز مانند دیگر نوشتههای استاد پاریزی، سرشار از اطلاعات گستردهی تاریخی و ادبیست که خواننده را به تحسین و حیرت وامیدارد. صرفنظر از چند و چون این اطلاعات و تحقیق و گفتوگو در مورد صحت و سقم برخی موارد بحثبرانگیز آن، آنچه بیشتر از هرچیز توجه مرا جلب کرد شیفتهگیِ بسیار افراطی و شدید نویسنده نسبت به زادگاه خود یعنی شهر کرمان است امری که من آن را با عبارت «شووینیسم شهری» تعریف کردهام.البته علاقهی قلبی به زادگاه و محل نشو و نمای فرد، امری تقریباً طبیعیست. هرکسی نسبت به محلی که در آن متولد شده و رشد کرده است، مهر میورزد و حتا در دل برای آن امتیازی نسبت به شهرهای دیگر قائل است، اما علاقـه و مهرورزی نسبت به زادگـاه وقتـی بـه شیفتهگـی، آنهـم از نوع افراطیِ آن میرسد، دیگر پذیرفتنی نیست و حتا در برخی موارد ممکن است خطرناک هم باشد.اینکه هرکس زادگاه خود را خلد برین و رشک روزگار بپندارد، فینفسه ایرادی ندارد، اما اگر بخواهد هراتفاق مثبت و خیری را و هرآدم موجهی در تاریخ کشور را با لطایفالحیل بهنوعی به شهر زادگاه خود منسوب کند، به شیفتهگیِ خارج از قاعده برمیگردد و گاه سر از جنون درمیآورد.متأسفانه این شیفتهگیِ افراطی را در گرگان هم از سوی برخی افراد مشاهده کردهایم، اما چون در جای دیگر از آن بسیار سخن گفتهایم، نیازی به تکرارش نمیبینم. عاقل را اشارهای کافیست.شیفتهگیِ استاد ابراهیم باستانیِ پاریزی نسبت به کرمان تا اندازهایست که پای کرمان را در همهی اتفاقات مهم کشور میبیند؛ از پیش از اسلام تا زمان نوشتن این کتاب! در جایی از کتاب «مار در بتکده» از استاد خود «غلامحسین صدیقی» نام میبرد که زمانی وزیر کشور محمد مصدق بود و او را پدر جامعهشناسیِ ایران نیز میدانند. با اینکه همانجا و کنار عکس استاد صدیقی مینویسد که او اهل مازندران است، اما از شدت علاقه به استاد و اینکه بهزعم جناب پاریزی هرانسان نیکی باید بهنوعی به کرمان مربوط باشد، با حسرت مینویسد: «کاش میشد ارتباطی بین صدیقی و کرمان پیدا کرد. او نه استاد کرمان بوده، نه زن کرمانی داشته، نه استاندار کرمان شد، حتی به کرمان هم تبعید نشده است، اما بههرحال...» و بعد از نام بردن یک قبیله از افراد و خاندان همسر دکتر صدیقی نهایتاً به فردی میرسد که چند نسل جلوتر در قرن نوزدهم حاکم کرمان بوده است و نهایتاً پس از کشف و اعلام این موفقیت بزرگ با شوق و ذوق اعلام میکند: «شکر خدا که از مدد بخت کارسازبر منتهای مطلب خود کامران شدم »[!!] یعنی به هرمستمسکی که بود، توانستم دکتر صدیقی را به کرمان مربوط کنم. که حالا چه بشود؟!کتابی که از آن سخن میگوییم شامل دومقالهی بلند در ابتدا و انتهای کتاب است و سهمقالهی کوتاه در میانهی ایندو. بحث ما عمدتاً مربوط به مقالهی بلند آخر کتاب است که همراه با عکس، مجموعاً ۲۷۷ صفحه از کتاب را شامل میشود. با عنوان «بذبخت، مار، مار!» و منظور از «بذبخت» همان بدبخت امروز است و این همان «دالی»ست که در گذشتهی دور «ذال» تلفظ میشد. مثل آن بیت معروف کـه گفته مـیشود اولین بیت از اشعار فارسیِ بعد از اسلام است:
آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا
او ندارد یار بییار چگونه بوذا.
باری، مجموع این مقاله در واقع دامن زدن به یک دعوای عوامانهی گذشتههای دور از جانب یک استاد دانشگاه است. دعوای بین کرمانیها و خراسانیها که چه بسا شاید تا حالا فراموش هم شده باشد، اما این کتاب گویا دعویِ تازه کردن آن دارد! برای طرح این دعوا هم ظاهراً دیواری کوتاهتر از دیوار ابومسلم خراسانی پیدا نکرده است و تا میتوانسته او را به سیخ نقد کشیده و بر آتش کلمات شبههبرانگیز کباب کرده است.از اینگونه دعواهای عوامانهی قومیتگرایانه در سرتاسر ایران میتوان شاهد و نمونه ارائه داد، حتا بین دومحله از یک شهر، اما بسیار بعید است که یک استاد فرهیختهی دانشگاه به سبب شیفتهگیِ افراطیاَش نسبت به شهر و زادگاه خود، به این ضدیتهای عوامانه دامن بزند و ۲۷۷ صفحه از یک کتاب را تماماً به آن اختصاص دهد و در این مسیر هرچه دلش بخواهد بگوید هربد و بیراهی را نثار دیگران کند. من خراسانی نیستم، اما انصاف هم چیز خوبیست که متاسفانه در برابر شیفتهگیِ برخی از این حضرات، حنایش را رنگی نیست و خریداری ندارد.داستان اختلافات عوامانهی قوم و قبیلهای که برخی از آن به دعواهای «حیدری ـ نعمتی» تعبیر کردهاند و برخی از مورخین نیز ریشهی آن را در روشهای حکومتیِ «تفرقه بنداز و حکومت کن» انگلیسی دانستهاند، امر تازهای نیست و سابقهی دیرینهای در این کشور نزد عوام دارد، اما اینکه یک استاد فرهیختهی دانشگاه با آن سوابق درخشان آموزشی و تألیف چندین و چند جلد کتاب، اینگونه به آن دامن زند، امر عجیبیست. جناب استاد پاریزی در طرح و دامن زدن به این اختلافات عوامانه، حتا تا سرحد ابتذال پیش میروند و مبتذلترین مسایل را به قلم میآورد.از جمله در جایی، از یک ضربالمثل و ترانهی عوامانه که مردم کوچه و بازار ساختهاند، مدد میگیرد برای دامن زدن به این موضوع و همان ترانه را عیناً تکرار میکند. تنها اندکی حجب و حیا سبب میشود که «سا» در کلمهی خراسانی را حذف کرده و به جایش نقطهچین بگذارد:
خرا[سا]نی؟ خرِ ثانی! ٫خرِ ثانی، به آسانی،
نگیرد خوی انسانی...
نکتهی جالبتر آنکه خود نیز اعتراف میکند که کار درستی نیست، اما در چاپ چهارم کتاب هنوز این قسمت را حذف نکرده است! او مینویسد: «من هیچوقت جرئت نمیکردم این سخن را در کتابهایم باز گو کنم و اعتقادی هم بدان نداشتم، تا اینکه بالاخره ماجرای کرمانی و ابومسلم پیش آمد و ناچار شدم طرف کرمانی را ـ برخلاف اصول تاریخنگاری ـ بگیرم. اکنون که این فرصت دوباره پیش آمده نمیشود مفت آن را رها کرد » این جملات در واقع اعترافی دوگانه است. اول اعتراف به این موضوع که عنوان کردن چنین ضربالمثل و ترانهی عوامانهای، کار سخیف و نادرستی بود. اگرچه از زیرنویس همین صفحه برمیآید که پیش از این، آن را در کتاب دیگری هم مطرح کرده است. اعتراف دوم هم در مورد حمایت از کرمان و کرمانیست در هرشرایطی، حتا اگر برخلاف اصول تاریخ نگاری باشد؛ حتا اگر به قلم یک مورخ شهیر و استاد دانشگاه باشد. شیفتهگیهایی ازایندست اگر شووینیسم شهری خوانده نشود، چه نامیده شود؟
نویسنده که تازه موضوع جالبی به دستش رسیده، داستان را رها نمیکند و با مدد از «امثال و حکم» دهخدا مینویسد: خر به خراسان بردن شبیه زیره به کرمان بردن! استاد پاریزی از همان ابتدای کار، آب پاکی را روی دست خواننده میریزد و به صراحت روشن میکند که چرا در این مقالهی بلند دارد زیرآب ابومسلم را میزند. او مینویسد: «ما کرمانیها نسبت به ابومسلم به دو دلیل با احتیاط نگاه میکنیم: اول آنکه او خراسانی بود » در ادامه بعد از شمردن تعدیات ادعاییِ خراسانیها نسبت به کرمانیها که همیشه چشم به آن منطقه داشتند و آنجا را مورد تاخت و تاز قرار میدادند و باج و خراج میستاندند و در تمام این دورانها این خراسان بود که به کرمان حاکم میفرستاد که آخرین آنها قبل از حملهی مغول ملک زوزن بود که تمام ذخایر کرمان را به خراسان برد «از جمله تاجی زرین به وزن بیست و هفت من نقره و پانزده من زر »
«تاج» چیزیست کـه بر سر مـینهند. تخت نیست کـه روی آن جـلوس فرمایند. نویسنده از خود نمیپرسد که چنین تاجی «به وزن بیست و هفت من نقره و پانرده من زر» یعنی در مجموع ۴۲ من را چهگونه بر سر مینهادند؟ آخر اغراق هم حد و حسابی دارد.جالب اینجاست که نویسنده از فرط شیفتهگی زود یادش میرود که گفته بود «در تمام این دورانها [بعد از حملهی اعراب تا قبل از حملهی مغول ـ حدود هفت قرن ـ] این خراسان بود که بر کرمان حاکم میفرستاد » حالا در جایی دیگر مینویسد: «تمام حکام کرمان در طول تاریخ ترک بودهاند » حکام کرمان بالاخره کجایی بودهاند؟ خراسانی یا ترک؟ لابد ترک خراسانی!! حافظ بزرگ در جایی از ترک شیرازی سخن میگوید که اگر دلش را به دست آرد او هم (از کیسهی خلیفه) سمرقند و بخارا را به خال هندویش میبخشد! اما ترک خراسانی در تاریخ نشنیده بودیم اگرچه اقلیت کوچکی از این قوم در برخی از شهرهای خراسان ساکن هستند؛ چنانکه در بسیاری از دیگر نقاط ایران. شاید هم از ورود اعراب تا حملهی مغول ـ حدود هفت قرن ـ از نظر نویسنده بخشی از تاریخ ایران شمرده نمیشود!داستان اغراقگوییهای نویسنده بازهم ادامه دارد. در جایی از کتاب از نامهای سخن میرود که مروان برای ابومسلم نوشته بود: «این نامه چندان مفصل و سنگین بود که آن را بر شتری بار کرده بودند »درحالیکه نسخهبرداری از یک کتاب، روزها، بلکه چند هفته یا ماه وقت میگرفت، نوشتن چنین نامهای که از سنگینی «آن را بر شتر بار کرده بودند» چه مدت وقت گرفت؟ آیا مروان که از بیم حملهی ابومسلم سر از پا نمیشناخت، چنین فرصتی داشت؟ شاید برخی فکر میکنند دروغ هرچه بزرگتر باشد، باورپذیرتر هم خواهد بود.اما ببینیم این «کرمانی» کیست که نویسنده اینچنین سنگ او را به عنوان یک همشهری به سینه میزند و حتا حاضر است برخلاف اصول تاریخنگاری از او حمایت و دفاع کند؟ داستان از این قرار است که نویسنده میخواهد به دلیل دلخوریهای تاریخی، اما عوامانه، حسابش را با خراسانیها به نحوی تسویه کند. بهترین محمل، طرح ابومسلم و انتقاد از اقدامات اوست و نیز تراشیدن رقیبی برای او؛ یعنی همین کرمانی. در جایی به نقل از کتاب «تاریخ شیعه و فرقههای اسلام» نوشتهی محمدجواد مشکور، کرمانی را عربی میداند که به مناسبت تولدش در کرمان کرمانی خوانده میشد. نام او را برخی «جدیع» و به روایت برخی تاریخنویسان «خدیع»کرمانی نوشتهاند. در جایی دیگر آمده است: «ما میدانستیم که کرمانی از بنیاعمام مهلببن ابی صفره بود...و کرمانی از بهر آن گفتندی که به کرمان زاده بود ».آنان که با تاریخ آشناییِ اندکی دارند، مهلب را به خوبی میشناسند. او همان سردار عربیست که موفق به فتح ولایات بسیاری در ایران شد و در این فتوحات قساوتهای بینظیری از خود نشان داد. از جمله در همین گرگان که گفته بود آنقدر از مردم اینجا بکشم تا جوی خون راه افتد و از آن جوی آسیاب بگردانم و گندم آرد کنم و از آن آرد نان بپزم و بخورم و گفتهاند که چنین نیز کرده است.حال فرزند یا نوهی این خونخوار معروف تاریخ، به دلیل زاده شدنش در کرمان، کرمانی نامیده میشود و تاریخنگار ما از او رقیبی میتراشد برابر ابومسلم تا شاید داد خود از خراسانیجماعت بستاند! البته بر ما مسلم است که استاد تاریخ دانشگاه تهران، مهلب را بسیار بهتر از ما میشناسد، اما میبینیم که گاهی لازم است برخلاف اصول تاریخنگاری عمل کرد!!
نکتهی جالب قضیه اینجاست که نویسنده وقتی با قساوت و کشتار جدیع کرمانی در یکی از جنگها مواجه میشود، ناگهان پای استدلالش سخت میلنگد و مینویسد: «متأسفانه کرمانی در این ماجرا بیش از حد تند رفته و خشونت بهخرج داده و یک قتلعام راه انداخته ـ کاری که هیچ کرمانی در هیچ دوره از تاریخ مرتکب نشده بوده است ـ در واقع اگر تردیدی در نسبت کرمانی بودن این مرد باید کرد، تنها درینجاست و به شوخی میگویم که این کار او نتیجهی همان «رگ عربی» و «خون عربیت» بوده که در عروق او جاری و ساری بوده و خون پدری بر شیر مادری غلبه کرده است وگرنه کرمانی و قتلعام؟ » به عبارت دیگر از نظر نویسنده کرمانی برگزیدهترین موجود روی زمین است که جز خیر و نیکی از او سر نمیزند و به قول معروف هرچه آن خسرو کند، شیرین بود!
حالا که نویسنده بهزعم خویش، کم و بیش حساب خراسانیها و ابومسلم را کف دستشان گذاشته است، از سر شیفتهگی بنا میکند به تعریف و تمجید از خاک پاک کرمان. مثلا مینویسد: «هیچ طایفهای نیست که در کرمان بیاید و بعد از یکی دو نسل کرمانی نشود »البته این موضوع داستانیست تکراری و در دیگر نقاط هم کم و بیش گفته میشود. مثلاً گرگانیها میگویند خاک گرگان، «زمینگیر» است یا خاک گرگان «گیرا»ست. هرکه به اینجا پا گذاشت، ماندهگار میشود که البته اعتقاد درستی نیست و از ابتلا به شووینسم شهری حکایت دارد.نویسنده در ادامهی تعریف از کرمان، زنان کرمانی را هم بینصیب نمیگذارد: «از اخلاق خوش، زیبایی، خانهداری، بچهداری و همهی کارهای آنها نمونه است... مثالی مشهور است که زن کرمانی از یک دیگ هفتجور پلو بیرون میآورد. سبزیپلو، باقلاپلو، زعفرانپلو، عدسپلو، شیرینپلو، رشتهپلو و بالاخره سفیدپلو » معلوم نیست این دیگ پلو است یا دیگ جادو؟! وقتی بنا بر اغراق باشد، هرچیزی مجاز است.وقتی تعریف از آب و هوا و زن و مرد کرمانی به جایی نرسید که نویسنده را اقناع کند، دست به دامن سیاست میشود و دنبال «اولین»ها میرود و مینویسد: «پنجاه سال پیش از حوادث ابومسلمی، نخستین لعن که بر منبر بر بنیامیه شد در کرمان بود » و یا: «بعد از مغول اولین پرچم علیه تعصبات و سختگیریهای امیر محمد مظفری در کرمان بلند شد » تا میرسد به زمان رضاشاه و سفری که به خطهی کرمان داشت و در حین عبور از یک قصبه تعدادی زن و بچه به طرف اتوموبیل رضاشاه سنگ پراندهاند. اینجا دیگر تاریخ خیلی نزدیک است و هنوز شاید شاهدینی زنده داشته باشد. دیگر نمیشود با قطعیت چیزی سرهم کرد و تحویل خواننده داد. مینویسد: «نمیدانم چطور تعبیر کنم. آیا طبق عادت زنان و بچهها سنگ انداختهاند، یا اینکه واقعاً اولین سنگ به اتوموبیل اعلیحضرت از طرف کرمانیان پرتاب شده بود »دکتر علامحسین صدیقی رسالهای دارد با عنوان «جنبشهای دینیِ ایران در قرنهای دوم و سوم هجری» استاد پاریزی در بارهی این رساله مینویسد: «رسالهی استاد دکتر صدیقی همه در بارهی خونخواهان ابومسلم است، اما یکی نماند در تاریخ که خون کرمانی را از ابومسلم تقاص کند. علت هم آن است که تاریخِ این حوادث را کرمانیان ننوشتهاند؛ یا خراسانیها نوشتهاند یا اعراب بنیعباسیه »درحالیکه استاد صدیقی نه خراسانی و نه از اعراب بنیعباسیه، بلکه یک مازندرانیست. (به نوشتهی خود پاریزی در همین کتاب) آیا استاد پاریزی اینجا هم تجاهل میکند؟ آیا همین استدلال سست در امری چنین واضح موجب نمیشود همهی ادعاهای او را بیاساس بدانیم و سرچشمهی اصلی را در همان اختلافات قومی قبیلهای عوامانه بپنداریم و در واقع شیفتهگیِ افراطی نسبت به شهر و زادگاه و همان شووینیسم شهری؟!صرفنظر از ابراز شیفتهگیِ افراطی نسبت به شهر و دیار خود، نویسندهی کتاب، گهگاه به نکاتی اشاره میکند که بازگو کردنش خالی از لطف نیست. از جمله در جایی از کتاب حسرتی را مطرح میکند و آه عمیقی میکشد که البته خواندنیست. ظاهراً اشارهاَش به تغییر حکومت از بنیامیه به بنیعباس است که به جای بهتر شدن، شاهد اوضاع بدتری شده بودیم. اگرچه ظاهراً موضوع چنین است، اما آشکارا پیداست که نظر به جای دیگری دارد: «ظلم است که آدم به این زحمت، حکومتی را به هوای آزادی و خدمت به خلق به دست آورد و آنوقت بعدها تحویل کسانی دهد که در خشم و خشونت، از آنها که حکومت را از دست دادهاند، سختتر و خشنتر باشد » چندانکه در جایی دیگر دلبستهگیهای سلطنتخواهانهاَش را آشکارا چنین بیان میکند: «هماینک در روسیه مردم راه افتادند و استخوانهای نیکلا و خاندانش را از توی خاک و خُلهای یک دهکدهی دورافتادهی اورال جمع کردند و با سلام و صلوات آوردند در مقبرهی خانوادگی تزارها، نه در لنینگراد و نه پطروگراد، بلکه در سنتپطرزبورغ به خاک سپردند و یلتسین و ریشسفیدان قوم هم تأیید کردند و این در حکم فاتحهی انقلاب اکتبر روسیه بود و معلوم شد که استخوانهای سلطنت هم در تاریخ هنوز بیقدرت نیستند » مطلب را با جملهای بهیادماندنی از این نویسنده به پایان میبرم که نوشته است: «یک اصطلاح خیلی رایج میان اهل تحقیق است که میگویند: در تاریخ هرحرکتی که پیروز شود، نهضت نام دارد و اگر شکست بخورد غائله.
۷ اردیبهشت ۹۹