چادری با گل های بنفش 


یادداشت |

 

■ معصومه میرصالحی. کلاس پنجم

شب قدر بود. من در این شب شروع کردم به خواندن دعا و انجام دادن آداب این شب. خیلی شب خوبی بود. کنار پنجره نشسته بودم. هوای بیرون پر از انرژی و اکسیژن بود. حس میکردم درخت ها دارند با هم حرف میزنند. همینجور به بیرون خیره شده بودم که با صدای اذان به خودم آمدم و بلند شدم تا نماز بخوانم. چشمم به چادر مادرم افتاد که قرار بود با آن نماز بخوانم. اما تو دلم گفتم که ای کاش الان همون چادری که خیلی دوستش داشتم یه چادر سفید با گل های بنفش اینجا بود. همینجور داشتم فکر میکردم که یکی در اتاقم را زد و آمد داخل. مامانم بود با یه چادر سفید با گل های بنفش. وقتی چادر را روی دستش دیدم خیلی خوشحال شدم. چادر را به من داد و گفت: «اینم چادری که خیلی دوستش داشتی امیدوارم نماز هات قبول باشه»! من هم چادر را از دستش گرفتم و با خوشحالی شروع کردم به نماز خواندن و دعا کردن. بعد از خواندن نماز و دعا کردن به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۱ شب شده بود، وقتی ساعت را دیدم، تلویزیون را روشن کردم تا به همراه تلویزیون دعای جوشن کبیر را بخوانم. همین که تلویزیون را روشن کردم، موبایلم زنگ خورد. به صفحه موبایلم نگاه کردم اول نمی خواستم جواب بدهم اما وقتی فهمیدم دوستم است، جواب دادم. دوستم: «الو سلام خوبی»؟ بعد از سلام و احوال پرسی گفت «:من فقط الان اینترنت دارم یک ساعت دیگه تموم میشه ولی شادم بالا نمیاد.  میشه ویدیوهای معلم رو از واتسپ برام بفرستی»؟ گفتم: «نمیتونم. میخوام دعای جوشن کبیر بخونم». ولی آنقدر که اصرار کرد؛ گفتم باشه و فیلم های معلم را برایش فرستادم. وقتی کارش تموم شد با خودم گفتم: «اشکال نداره توی این شب مقدس به دوستم کمک کردم و کار خیر انجام دادم». بعدش هم شروع کردم به خواندن دعا و قرآن. در آخر وقتی همه ی کار ها را انجام دادم، ساعت ۱ بامداد شده بود. خوابیدم و موقع سحر مادرم بیدارم کرد و سحر خوردم و با یه حس متفاوت و خوب روزه گرفتم.