آدم ها روزی خسته می شوند


یادداشت |

 

■ سارا مقصودلو. شانزده ساله

آدم ها روزی خسته می شوند. از تظاهر کردن از خنده های مصنوعی میان جمع های رفیقانه. آدمها یک روز، یک جایی تصمیم می گیرند دست از تظاهر بردارند و خودشان باشند. از همه می برند؛ از همه کس فاصله می گیرند. شاید همین تظاهر کردن ها بوده که خودمان را از خودمان دور کردیم. مثلا اگر روزی از ما بپرسند شغل مورد علاقه ات، رنگ مورد علاقه ات، استایل مورد علاقه ات چیست؟ یا اینکه آیا واقعا از ته دل احساس خوشبختی می کنید؟ جوابی نداشته باشیم که بدهیم؛ چون همش در حال تظاهر بودیم. تظاهر به خوب بودن، بهترین بودن، عالی بودن؛ ولی چرا یک بار سعی نکردیم خودمان باشیم. چرا یک بار نخواستیم نگاه کنیم، ببینیم علایق خودمون چیست واقعا. خودمان دوست داریم چه باشیم. چرا همه چیز وابسته به دنیای مجازی شده؟ اما همه ی این وابستگی ها یک روزی از بین می رود و همه ی ما خسته می شویم از خودمان نبودن. راستش من هم خسته می شوم.  از اینکه میبینم منی وجود ندارد که وقتی در مورد خودم از خودم سوالی می پرسم جوابی برای سوالم ندارم و ساعت ها باید مغزم را درگیر جوابی کنم که شاید هیچوقت قرار نیست پیدا شود؛ یا شاید اگر این تظاهرها را کنار می گذاشتم خیلی زودتر از این ها جوابم را پیدا کرده بودم. نمی دانم شاید اشتباه از آدم های اطرافم بود. شاید اشتباه از آن ها بود که فکر می کردند من همیشه باید خوب باشم، اما خوب بودن به چه قیمت؟ به قیمت اینکه مَنِ واقعی را از وجودم از دست بدهم و در من دیگر مَنی وجود نداشته باشد. خب پس حق بدهید که من خسته شوم. حق بدهید من هم یک روز قید همه را بزنم و از دنیای مجازی لفت بدهم. حق بدهید از شما بخواهم برای وقت گذراندن با من در کنارم حضور داشته باشید. حق بدهید از شما خواسته ای  داشته باشم. چون من برای شما هر کاری کرده ام.  پس حق بدهید من هم توقع داشته باشم. چون شما من را از مَنِ واقعی دور کردید! شماها مرا وادار کردید بشوم کسی مثل خودتان. شبیه کسی که هیچ وقت نمی خواستم باشم. شما مرا وادار کردید بزرگ شوم، وادارم کردید منطقم را جای احساساتم جایگزین کنم و حالا من هیچ احساسی ندارم. شماهایی که همه ی این کارها را با من کردید، الان کجایید؟ چقدر خواستم نباشم و چقدر اجبارم کردید که باشم، چقدر خسته بودم و چقدر خسته ترم کردید، چقدر عصبی بودم و چقدر عصبی ترم کردند. این من داشت خوب میشد بدون حضور شماها، ولی دیگر امیدی به خوب شدن «مَنِ» واقعی نیست.شاید فکر کنید این ها حرف های کلیشه ای هست که ممکن است هر آدم دیگری بزند؛ اما این ها حرفهای دلم هستند. حرف های دلی که از همه شما خسته است؛ ولی هنوز هم همه ی شما را دوست دارد. حرف های دلی که آرامش می خواهد. من اشتباه کردم، بُعد دیگر ماجرا اینجاست که من اشتباه کردم. فکر می کردم مقصر اصلی شماهایید. اما الان که فکر میکنم مقصر اصلی خودم هستم. راستش من خودخواه نیستم. هیچوقت نخواستم خودخواه باشم. من فقط دوست داشتم برای یک بار هم که شده خودم را دوست داشته باشم. ارزش خودم را نزد آدم ها بدانم و  هشدار دهم که منی هم وجود دارد که تو هر دفعه خردش میکنی! من همیشه از احساساتم ضربه خوردم ولی این بار خواستم فقط برای یک بار هم که شده یکی از شماها از احساساتتان ضربه بخورید به جای من. شماها کاری کردید من خودخواه شوم. کاری کردید آنقدر خودم را دوست داشته باشم که همه را نادیده بگیرم و ممنونم از شما که باعث شدید «مَنِ» واقعی خودم را بشناسم. این مَنی که نیاز داشت خودش باشد. الان خودش است و تا همیشه خودش می ماند. حالا منی که بوده با منی که هست زمین تا آسمان فرق می کند. دختری که قبلا بود بسیار شکننده بود؛ اما کسی که الان اینجاست، می گوید که این دفعه تو حواست به کارها و حرفایت باشد، این دفعه تو مواظب همه چیز باش!  مگر چی می شود؟ اینهمه من؛ یک بار هم شما!