زمهریرِ تنهایی


یادداشت |

 

■  مرضیه قاسمعلی

همه می آیند و می روند. اما زنی کنار بساط دستفروشی اش ایستاده. محکم تنهایی اش را و انگار مرگ را بغل کرده بود و نوزادی کنار بساطش بر بستر موزاییکِ خیابان خوابش برده و یا کودکانی که شاید فقط چندین بهار از عمر خویش را دیده اند  دست به دست نامهربانیِ روزگار با دست فروشی، کودکی شان را مصادره می کنند.

اینها گوشه‌ای از سردیِ این روزهای مملو از دغدغه و هیاهوست. می خواهم از حال این روزهای خیابان های شهرم بنویسم. شهر من گرگان، شهر تمدن که سالیانی ست از تمدن آریایی اش می گریزد. تمدن آریایی همان تفکر اسلام است. یک عشق واقعی به هم نوع. جای جای شهر ما باید سمبل زیبایی باشد نه نمایشگاهی از نامهربانی ها و نامرادی ها. افزایش دست فروش ها و مشاغل کاذب در شهر رویایی من چه مفهومی دارد؟ آن هم که سن و سال نمی شناسد از کودکانی که هیاهوی بازی کودکانه شان را در معرض فروش گذاشته اند تا افراد پا به سن گذاشته ای که امیدهای کم رنگ و واهی دارند. آیا مسئولین شهر من به خواب غفلت فرو رفته اند ؟ یا رفتارشان باید مانند پرداختن یک فیلمساز به یک مسئله مهم اجتماعی باشد که نمی توان و نباید ساده‌ انگارانه از کنارش گذشت. راه‌حل‌ها و توجیهات شان هرچه باشد، نباید حقیقت  قربانی مصلحت شود و مصلحت کلاه بزرگی است که بر سر زمین گذاشته ایم. تو اختیار زندگی داری و  او زندگی را سخت مجبور است. چرا کسی موظف نیست با یقین راهکاری ارائه بدهد و تا آخر پای اعتقاداتش بایستد ؟ مگر ایستادن پای عقیده، آن هم برای مردمی رنج کشیده و سخاوتمند، چه تاوان سنگینی دارد که شانه ها از تقبّل آن سر باز می زنند ؟ چگونه است که همه ادعامی‌کنیم اما به وقتَش از پسِ یک کوچه یا خیابان در یک شهر کوچک بر نمی آیند. تمام آنهایی که سرنوشتشان به بی هویتی و تیره بختی گره خورده منتظر لطف سپیده اند. حتی شب طولانی یلدا هم صبح می شود چرا شام تیره آن چشم های منتظر، به جمال صبح روشن نمی شود