ندبه محمدی یک نگاه ساده
ابراهیم حسن بیگی_ماجرای پسر محمدجان با یک نگاه ساده شروع شد. مثل خیلی از ماجراهای عشقی دیگر که همیشه با یک نگاه شروع میشود. الیاس تا چشمش به صفورا دختر بشیرخان افتاد احساس کرد که ضربان قلبش بالا رفت و دست و پایش را گم کرد و مثل آدمی گنگ و گیج زل زد به صفورا. صفورا پشت در نیمهباز آهنی ایستاده و منتظر بود تا الیاس بگوید با چه کسی کار دارد. اما الیاس قبلاز اینکه با کف دست به در آهنی بکوبد و قبلاز اینکه چشمش به چشمهای باریک و بادامی صفورا بیفتد میدانست که باید پیغام پدرش را به مباشر خان بدهد و بگوید که پدرش نمیتواند فردا به سر زمین برود و کار شخم را با تراکتور ادامه بدهد و بگوید که تراکتور واشر سرسیلندر سوزانده و یکی دو روزی کار دارد. الیاس بدجوری لالمانی گرفته بود. روی پاهای باریکش کمی جابهجا شد. سرش را بیجهت به راست و چپ تکان داد و فقط توانست بگوید:چیزه... چیزه جوابی نبود که صفورا را قانع کند و در حیاط را ببندد و برود پی کارش. الیاس را میشناخت. پسر راننده تراکتور پدرش بود و دوست و همکلاسی برادرش غفور. یک سالی بود که الیاس را ندیده بود. درست از روزیکه مجبور شده بود برود شهر منزل خواهرش تا ادامه تحصیل بدهد. از نگاه صفورا الیاس همان پسرک قدبلند اما لاغر و سبزه روی یکسال قبل بود. درست شبیه برادرش غفور. اما از نگاه الیاس، صفورا زمین تا آسمان فرق کرده بود. هیچ شباهتی به آن دختربچهی لوس و ننر و دل بههم زن چند سال پیش نداشت. آنقدر زیبا شده بود که بعدها الیاس به خودش حق داد نه یکدل بلکه صد دل عاشقش بشود. الیاس آن روز بالاخره توانست لبهای خشک و بههمچسبیده اش را از هم باز کند و بهسختی بگوید با مباشر کار دارد. صفورا پیغام را گرفته بود و در را بسته و نبسته باید راهش را میگرفت و میرفت. اما او دستی به موهای سیاه و بلندش کشید و با لبخندی که چال روی گونههایش را گل کرده بود زل زد به چشمهای الیاس که مثل چراغ فانوسهای دریایی سوسو میزد و همین نگاه کافی بود تا بعدها الیاس به چیزی جز چشمهای صفورا فکر نکند. بهنظر میرسید عاشق شدن در شانزدهسالگی کمی زود باشد. آنهم عاشق دختر هفدهسالهی بشیر خان بلوچ که نماینده تامالاختیار تیمسار مزین در ترکمنصحرا بود. تیمسار مزینی که او هم نماینده و همهکاره شاه بود و صاحباختیار صدها هکتار زمین حاصلخیز با مردم کشاورزی که محمد جان پدر الیاس یکی از هزاران رعیتش بودند. الیاس بعد از آن بعدازظهر تیرماه سوزان که صفورا را دید و عاشق شد، هیچ صبح یا بعدازظهر خوب و خوشی را پشت سر نگذاشت. همهاش به صفورا فکر میکرد و به اینکه چطور میتواند بازهم او را ببیند و قبلاز اینکه ماه مهر از راه برسد و مدرسهها باز شود و صفورا برگردد به شهر نیمنگاهی به او بیندازد. چند بار به بهانه دیدن غفور رفته بود و هر بار یکی از نوکرهای خان در را باز کرده بود. ازآنجا که هیچ رعیتی یا بچه رعیتی حق نداشت وارد محوطه منزل خان شود پشت در ایستاده بود تا غفور بیاید و چیزی را بهانه کند برای چند دقیقه حرف زدن و سرک کشیدن از لای در آهنی به حیاط، که صفورا را ببیند و بعد نبیند و آخر سر مثل سگ دمش را بگذارد لای پایش و برگردد به حیاط بی در و دیوار خانهشان و تکه نانی بیندازد جلوی هیکل تنومند سگش. سگی که تا می دیدش دم تکان میداد و ابراز عشق و علاقه میکرد برای او که پیشاز دیدن صفورا عاشقش بود. عشق پسر رعیت به دختر خان موضوع تازهای نبود. رد این نوع عشقها را میشد در داستانهای عشقی و فیلمهای آبگوشتی آن روزها پیدا کرد و فهمید که هیچیک از این عشقها به سامان نرسیدهاست. مگر یک خان آن هم مثل بشیر خان بلوچ، دخترش را از سر راه پیدا کرده بود که او را دودستی بدهد به پسر محمد جانی که یکی از صدها رعیت او بود. الیاس نمیدانست گرفتار عشق نافرجامی شدهاست. فکر میکرد میتواند مثل برادرش که وقتی دل در گرو نورجمال بست و به پدرش گفت تا مجلس خواستگاری و بعد نامزدی و تاریخ ازدواج تعیین شد، بههمین راحتی با صفورا ازدواج کند. فوقش تاریخ عروسی را میگذاشتند برای چند سال دیگر که درسش تمام میشد و میرفت سر کار. درست مثل برادرش یوسف که حالا بیست و دوساله بود و توی درمانگاهی در شهر کار میکرد و اگر نبود این فکرهای بچهگانه، الیاس دق میکرد. الیاس اما آن روزها دق نکرد. تا شب عروسی برادرش یوسف که زمان و زمین زیر و رو شد و جای عشق صفورا را نفرتی زودهنگام و بزرگ از هرچه خان و خانزاده بود پر کرد.
■ روایتی ساده از ماجرایی پیچیده