■ اسما نصیری پور. پایه نهم


شعر و ادب |

ایران من

 

 

انگار تکّه سنگی از میان کوه ‌های پر عظمت و پرشکوه جهان جدا شده بود؛ تکه سنگی به ارزش سنگ مرمر و به زیبایی یاقوت، که خود به تنهایی خود نمایی می‌کرد و نامی سرخ رنگ در قلب این سنگ نایاب تو را جذب خود می کرد. نامی که قلب بی قرار یک کودک، قلب تپنده و نگران یک مادر و قلب پر سر و صدای پدر را آرام می‌ساخت. اینجا ایران است! ایرانی به عظمت خزر و خلیج فارس. به شکوه تخت جمشید، به قدمت میراث فرهنگی و به طهارت حرم امام رضایش. میهنی بزرگ به وسعت دریا با شیردلانی به جنگندگی شیرزنی که در بمباران و جنگ و باروت کودکانش را در آغوش گرفته و از کوچه پس کوچه های خرمشهر می‌گذرد. ایران! ایرانی که پرچمش تنها سه رنگ دارد، اما سرشار از ناگفته‌ های پر رمز و راز است. گفته‌هایی که شاید فقط و فقط یک ایرانی آن را به خوبی درک و تحلیل کند. مهم نیست از کدام قوم و اقلیّت باشد چه بسا ارمنی‌ها،  کرد‌ها، آشوری‌ها و حتی زرتشتیان و مسیحی‌هایی که بهتر از من و تو این گفته ‌ها را درک خواهند کرد. وجود آن‌ ها در ایران است که اصل است؛ اعتقاد به جمهوری اسلامی است که اصل است و هر شهروندی که در زیر این پرچم  باشد و هنگام نواختن سرود ملی این ملت به احترامش بایستد و دست بر سینه بگذارد همان ایرانی بودنش است که ثابت شده، این اصل است. من می‌بالم به وسعت وطنم، به عظمت قلب‌های مردمانش و به عشق و تعهّد فرزندان آینده‌ سازش! ایرانم! وطنم، همیشه هستیم. در کنار تو، با تو و برای تو!