گنجشک دیوانه




یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود؛ گنجشک کوچولوی بد اخلاقی بود که با پدر و مادر و همسایه هاشون در باغی زندگی می کردند. گنجشک قصه ی ما همیشه دنبال بازی گوشی بود. ولی با دوستان قدیمی خود بازی نمی کرد و با همه ی آن ها بد اخلاقی می کرد. فقط دوست داشت سر به سر بچه گربه ها بگذارد. و چون هنوز نمی توانست خوب پرواز کند، همیشه نزدیک بود گیر بیفتد و خدا رحم می کرد و فرار می کرد. بخاطر همین دوستانش بهش می گفتند: «جیکی دیوونه»، چون با جان خودش بازی می کرد و پدر و مادرش هم خیلی ناراحت بودند. و هر چه می گفتند که گربه ها خطرناکند و با ما دوست نمی شوند، باور نمی کرد. یک روز صبح زود که برای آب خوردن کنار حوض رفته بود، گربه ی پشمالوی ناقلایی خواست که او را شکار کند و یک لقمه ی چپش کند؛ جیک جیک پدر و مادرش بلند شد و به طرف گربه حمله ور شدند و جیکی دیوونه توانست فرار کند. ولی پدرش با گربه درگیر شد و جانش را از دست داد. جیکی دیوونه که خیلی تنها شده بود، تازه فهمید که چه کار اشتباهی می کرد و حرف گنجشک های دیگر را گوش نمی کرد. تصمیم گرفت که دیگر از این کارها نکند؛ ولی خیلی دیر شده بود.

 

هستی علیزاده