نشا نه




 

پیراهن مشکی پوشیدم. شانه کوچک پلاستیکی را در جیبم گذاشتم. پاورچین پاورچین از روی ایوان مهتابی گذشتم. حتی نفس نمی‌کشیدم که مبادا پدرم بیدار شود. کفش‌هایم را از روی پله برداشتم و به زحمت کنار در حیاط رسیدم. در حیاط را فقط تا حدی که بتوانم از آن رد شوم باز کردم که صدایش درنیاید. بیرون که رفتم کفش‌هایم را پوشیدم. کمی جلوتر حیدر دم در خانه خودشان روی زمین نشسته بود. به دیوار تکیه داده پاهایش را دراز کرده بود. سر به دیوار گذاشته بود و خرخر می کرد. فکر کردم خودش را به خواب زده! لگد محکمی به کف کفشش زدم. مثل برق گرفته ها از جا پرید. پشت به آفتاب بودم و نمیتوانست صورتم را درست ببیند. خوب که نگاه کرد مرا شناخت. گفت: «وحید خدا لعنتت کند فکر کردم بابامه!»

خندیدم و گفتم: «بلند شو برویم تا نیامدند!»

به میدان که رسیدیم با همه دست دادیم و کنار دیوار کاهگلی مسجد ایستادیم. شانه را از جیبم بیرون آوردم. 

موهایم را شانه زدم. آقا مهدی سرپرست بسیج با یک پیکان سفید رنگ آمد. همه دورش حلقه زدند. حیدر کاغذ را سمت من گرفت. من هم رضایت نامه را از جیب عقب شلوارم در آوردم هر دو را در دست مهدی گداشتم. نگاهی کرد و گفت: «پدرتان هم قرار بود بیایند کجا هستند؟»

حیدر پیش دستی کرد و گفت: «امروز آبیاری داریم، نمی آیند.»

آقا مهدی به مینی بوس اشاره کرد: « زودتر سوار شوید تا قبل از ظهر برسیم. »

به سمت مینی بوس پرواز کردیم. صندلی های جلو خالی بود. تا نشستم حیدر گفت: «بیا عقب تر بنشینیم. جلو بزرگترها بنشینند.» بلند شدم دومین ردیف نشستیم.

حیدر کنارم نشست پرده را کنار زدم. حیدر ماتش برد و با انگشت به بیرون اشاره کرد.

سر چرخاندم. دیدم پدر من و پدر حیدر آمده اند.

با دست به پیشانی کوبیدم و دوتایی از مینی بوس پریدیم پایین. آقا مهدی داشت با پدر صحبت می کرد.

فقط شنیدم که پدرم به آن‌ها می گوید: «رضایت نامه درست است. من حواسم نبود. امروز نوبت آبیاری ماست نمی توانیم بیاییم.»

با پدرم صحبت کردم بگذارد بروم. هرچه التماس کردم فایده نداشت. قبول نکرد.

به آقا مهدی التماس کردیم پدرم را راضی کند که ما را همراه خودشان ببرند. اما آقامهدی هم نمی دانست چه بگوید. علی آقا خادم مسجد وقتی ذوق و شوق ما را دید به پدرم گفت: «بگذار بچه ها بروند. خودم در آبیاری کمکتان می کنم. یا اینکه ساعت آبیاریان را با ساعت آبیاری من که پس فردا است عوض کنید.» 

پدر من با پدر حیدر مشورت کردند و قرار شد با ما بیایند. خیلی خوشحال شدیم. پدرم سریع به خانه رفت تا لباس مناسب بپوشد و بیاید.

یک ربع بعد همه سوار شدند به غیر از پدرهای ما.

آخر قرار بود با ماشین آقا مهدی دنبال ما بیایند.

با چند صلوات راه افتادیم. 

در طول مسیر مداحی گوش می کردیم. گاهی پیر مردها برای امام بلند بلند فاتحه می فرستادند. تا به تهران و مرقد امام برسیم، برادر آقا مهدی برایمان توضیح داد که سعی کنید گم نشوید و پلاک و شماره ماشین را به خاطر بسپارید. به شوخي به حیدر اشاره کردم و بلند گفتم: «آقا برای این دوست من بنویسید توی جیبش بگذارید حواس پرتی دارد!»

همه خندیدند. خود حیدر هم ریز ریز می خندید و سرش را تکان می داد. مینی بوس تقریبا ساکت شده بود. بعضی ها خواب بودند. و بعضی هم آهسته صحبت می کردند. بعد از چهار ساعت، انتظار به سر آمد. تهران مملو از جمعیت بود. گوشه ای ایستادیم. راننده گفت: «وقت برگشتن همین جا منتظر شما هستم.»

همه از ماشین پیاده شدیم. هوا گرم بود. آسفالت سیاه نور خورشید را می گرفت و آن را به صورت باد خیلی گرم پس می داد. اتوبوس و مینی بوس های زیاد و رنگ و وارنگی آمده بودند. دو تا ماشین عقب تر از مینی بوس ما آقا مهدی ماشینش را پارک کرد. پدرم با پدر حیدر پیاده شدند. حیدر تا چشمش به پدرش افتاد. با دست به پیشانی اش کوبید و نشست. من هم خندیدم و کنارش نشستم‌. حیدر گفت: «نیشت را ببند!»

بلند شدیم و جلو رفتیم. سلام کردیم حیدر کنار پدرش ایستاد و گفت: «آقا جان کت شلوار مشکی داشتید. چرا این را پوشیدید!»

پدر حیدر خیلی جدی گفت: «اگر مال من است خیلی هم خوب است.»

آقا مهدی گفت: «جوان هم جوان های قدیم. اشکالی ندارد.»حیدر خیلی خجالت کشید. سر به زیر راه افتادیم. هیئت های بزرگ از مقابل ما می گذشتند. پیر مردهای روستا می گفتند. مواظب ما باشید. 

پیاده یک مسیر را طی کردیم. به وضوخانه رسیدیم. وضو گرفتیم و آبی به سر و صورت زدیم. جمع شدیم با هم به طرف مرقد امام رفتیم. خیلی شلوغ بود. مردم همدیگر را هول می دادند. یک لحظه میان جمعیت از همراهان خودم دور ماندم. دیگر کسی را نمی دیدم. بیشتر نگران پیرمردهای ده بودم.گوشه ای نمازم را خواندم. بلند شدم با خودم گفتم باید دوستانم را پیدا کنم. از دور کت پدر حیدر را دیدم. او قدش میان جمعیت از همه بلند تر بود. با خیال راحت زیارت کردم و بعد به سمت پدر حیدر رفتم.

دیدم همه دور او گرفته اند. می گفتند: «همه ما یک بار گم شدن را تجربه کردیم. ولی کت آبی نفتی پدر حیدر ما را به هم رسانده است.»

پدر حیدر میان شلوغی بچه ها به حرم امام اشاره کرد و به شوخی گفت: «مرقد آنجاست اشتباه گرفتید.»

همه خندیدند و دوباره مشغول زیارت شدند. 

 

■ فاطمه فرجی