آغوش پنجره




میدانی؟

گاهی آنقدر در انتظار می‌نشینی که حتی پنجره برایت ترک می گیرد

دورادور می اندیشی به آنچه که می‌خواهد رخ دهد و نمی دانی

سرانجام ماجرا چیست.

سنگ ها بر سرت آوار می‌شوند، می‌شکنند، تو را زخمی می کنند،  اما همه اش به انتهای راه می‌اندیشی، می‌روی می‌روی آنقدر که به انتهابرسی و خوشی را بدست بیاوری، اماما گاهی انتهای راه باز هر قدم دور تر می‌شود و تورا هر لحظه به لحظه ماتم زده تر می کند.

در هر کجا که زندگی کنی، در هر شرایطی باید پنجره دلت را باز کنی و به چیز هایی فکر کنی که می‌خواهد.

از سنگ باشی یا گل، از برف باشی یا باران ،از بهار باشی یا تابستان فرقی نمی کند، همیشه نقطه ای در دلت مهربانی را بیادت می آورد و این است که باید اتفاقی رخ دهی که می‌خواهی در جهان رخ دهد

لحظه ای برای تصور چشمانت

به آغوش پنجره میروم

وقت حواسم 

به سوی تو پر کشد

 آن روز میلاد من است.

 

 

  نازنین طیبی-پانزده ساله