■ هانیه یزدانی. کلاس یازدهم


شعر و ادب |

 

معمای میان نقاشی اش سال ها به درازا کشید. بوم خاک خورده ی کنار اتاق که چشمان فیروزه و گونه های آفتاب زده ی ‌دخترک مزرعه آفتاب‌گردان را در بر گرفته بود. همه چیز جای خودش بود اما رنگ غم داشت. زیبایی توام شده بود با رازی پنهان که شب تارش پرده از این راز برنمیداشت؛ تا که روزی، شبش به صبح سپید رسید و قلم در دست گرفت و با رنگ های مایل به ارغوانی زیبا لبخندی کشید به پهنای صورت. چشمانش خوش ‌درخشید و ‌حس ناب زیبایی بر وجود بوم رخنه کرد. صورت دخترک بدون آن لبخند همانند گل رز انتهای باغچه بود که رایحه ای نداشت. حالا صبح از میان آفتاب گردان ها خود را می انداخت به زاویه های اتاق.