رها کن دختر
یادداشت |
■ زلفا کر. پایه ی هشتم. بندرترکمن. مدرسه ی شهید بهشتی
ما آزادیم تا در بند باشیم. ما همه آزادیم. جنس مونث را می گویم! آری همه آزادیم! اما در یک قفس کوچک. آزادیمان انگار بوی غم می دهد! در این آزادی ما را زنجیر کردند تا مبادا پا روی خرافاتشان بگذاریم. همه ی ما آزادیم که در بند اسارت باشیم و مانند یک ربات دستورشان را اجرا کنیم. ما آزادیم تا در آسمان غبار گرفته ی همین شهر پرواز کنیم! یا نه! پرواز برای چه؟ مسلما می گویند مونث را چه به پرواز کردن؟! ما آزادیم تا برای پیدا کردن بهترین ها سرکشی نکنیم! ما آزادیم صدای درخواست هایمان را خفه کنیم! میدانید برای چه؟! برای این که مونث هستیم! جنس مونثی که بر اساس تفکر غلط مایه ننگ است! قصد شناسایی مجرم را ندارم! اتهامات بر ما تمامی ندارد، تا متهم کردنمان را آغاز کنیم! هم دادگاه و هم قاضی از خودشان است و گلوله را صاف بر پیشانی مونث و مونث بودن هدف می گیرند. قصد بی مقصدی ندارم. قصد من مقصدی است که قاصدم از آن خبر دارد و بس. راستش را بخواهید مونث هم در برابر مونث متهم است! زیرا داد نزد، فریاد نزد! گله نکرد. شعار من هم انسان هستم را بر سرشان بانگ نزد و از حقوق خود دفاع نکرد! تنها به یک هشتگ خالی بسنده کرد. #بگذارید دختران زندگی_کنند. آری ما آزادیم تا آروزهایمان را در نطفه خفه کنیم! ما آزادیم تا افق موفقیت ها را تصور نکنیم! آیا مونث بودن سنتی متمایز از انسان بودن است؟ نابرابری است در ترازوی برابر جنسیتی! دختری که نتوانست. دختری که نتوانست مزه ی شب را در تنهایی هایش بچشد! دختری که سلسله ی گیسوان پریشانش را نتوانست رها کند! نتوانست بلند قهقهه بزند که مبادا فکر کنند دختر بدی است! دختری که نتوانست برقصد، آواز بخواند، با دوستانش به گردش برود و همه ی این نتوانست ها خلاصه شد به هق هق زیر پتویش! دخترکی که با همان سکوت پر صدا چه خالصانه در برابر هجوم فریادها سنگر گرفت! دخترکی که چه خالصانه با تنهایی هایش کنار آمد و حافظ لباس اشکی اش شد! دخترک آنقدر فریادهایش را خفه کرده بود که اگر به چشمانش نگاه میکردی کر میشدی! از کجا می آیی ای همسفر؟! به دنبال کدامین رویا میگردی؟! از شهر راز سیاه؟! یا درد سکوت؟! از شهر لاله های وحشی یا شقایق های داغدار؟ از شهر فغان و نعره ی بی صدا؟! آدمک های مترسک مانند؟! آدمک هایی که در قعر زمین آرزوی آسمان دارند؟! و آری مونث بودن جرئت میخواهد! جربزه میخواهد! مونث شده ایم! چه باک از جاده ی لبریز از سنگ؟! تا انتهای انتهایش میرویم! میدانی؟؟! گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی ها گذر کرد. باید بهار بود تا رهاورد تفاهم زمین و آسمان را ببینی! باید فارغ بود از معادله های زندگی و به ضرب برسانی امید را در دلت و باید جزر بگیری از تمامی نبایدها! باید لب از لب باز کنی آدمک! باید بی گدار به آب بزنی! اعتصاب سکوت را رها کنی و حاکمیت های خودت را به رخ بکشی. باید مقبره ای باشی که با دست و دل آسمان در هم تنیده شوی و زاده ی کوه باشی. باید سروری کنی بر سر آن جاده ی لبریز از سنگ! پس بشناس مرا! بدان که من مونثم! همان مونثی که میگویی مایه ننگ است! همان مونثی که دانه میشود تا روزی چنار شود بر فراز ابر ها! پیله میبندد تا پروانه شود روزی! تیری میشود روزی با سرعت تر از نور! درست همانجایی که گمان نمیکنی! میبندی چشمانت را و به ضرب سادگی اش میخندی ولی تا چشمانت را باز کنی پر زده است میان شاهپرها! آری او مونث است! کاهی سالم میان آتش! و روزی خواهد رسید که سلسله ی کائنات شما انگشت ندامت بر دهان خواهند گزید از گفته هایشان! پس دخترک نبینم خط غم پیشانی ات را. آدمک خر نشوی گریه کنی! کل دنیا به سراب است تو بخند!
#رها کن بال پرواز مونث را