پدر! شوالیه ی بی سلاح زندگیِ من


یادداشت |

 

■ گونای محلی

 

پدر! ای که نامت بر کتاب مردانِ بزرگِ تاریخ، نانوشته است. پدر! شوالیه ی بی سلاح زندگیِ من، کاش سوره ای به نامت بود که این گونه آغاز میشد: قسم، بر پینه ها و لرزش دستانت که بوی نان میدهد و قسم به چشمان همیشه مضطرب و نگرانت، قسم به بغض فرو خورده ات که شانه های کوه را بی صدا میلرزاند و قسم به غربتت وقتی هیچ بهشتی به نامت نبوده و نیست. پدر! دریای نجابت و غرورت به قدری بی کران است که مرواریدهایش احساس غرور می کنند. ماهی هایش بی محابا از سر شوق خود را به ساحل می رسانند و مرجان هایش آوازی خوش لحن سر میدهند. سنگ های تیره و مات در کنار تو احساس ارزشمندی میکنند. آری نجابت و غرورت آنقدر وصف ناپذیر است که حوضچه ای به گل نشسته خود را اقیانوس احساس میکند. می خواهم پدری باشم که شانه های تکیده ام گرچه زیر بار هزاران مشکل خم شده ولی فرزندم احساسش نکند. می خواهم صدای به بغض نشسته ام گرچه تلخ ولی به گوش تو مانند آوازی خوش باشد. می خواهم پدری باشم که چشمان نگرانم برای فرزندانم مایه اعتماد و اثبات بندگی باشد. اگر پدر بودم بهترین ها را برای تو که فرزندم بودی می خواستم. می خواستم که بزرگ شوی، بزرگِ بزرگ، تا کسی به گَرد پاهای کوچکت هم نرسد. دلم میخواست ذره ذره آب میشدم، بی صدا می شکستم، تا تو را در بلندای این زمین و زمان جای نمی دادم از حرکت نمی ایستادم. اگر پدر بودم درس محبت، صبوری و قناعت را به فرزندم یاد میدادم، نه به زبان زور و کتک، بلکه با صداقت و رفاقت تمام خود را در دل دریایی اَش جای میدادم. کاری میکردم که فرزندم با واژه های خوب هم آغوشی کند و با کلمه های بد قهری دیرینه داشته باشد. «دوستت دارمت بابا، پر ز خواهشم کن!/ در این سیاهی و تردید گم میشوم اگر نباشی، نوازشم کن»!