گاهی دلت بهانه می گیرد




 

 

■  حدیثه ایری عضو محفل ادبی سعدی

 

گاهی دلت بهانه ای می گیرد که خودت انگشت به دهان می‌مانی! گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی، اما سکوت می کنی! گاهی دلت فقط می خواهد زانوهایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای؛ گوشه ترین گوشه ای که میخواهی، بنشینی و فقط نگاه کنی!  من هم گوشه ترین گوشه ای که انتخاب کرده بودم، رودخانه ای بزرگ بود. رودخانه ای که دارای آب زلال و شفافی بود که چهره ی زیبای طبیعت را به رخ همگان می کشید! رودخانه ای بزرگ که موج های بزرگ آن قدرت و بزرگی خدا را نشان می داد. دلم آن قدر برای یک خیال راحت تنگ شده بود که دوست داشتم با کسی هم صحبت شوم که به من آرامش دهد. نه خاطرات دیروزم را یاد آوری کند. وسط دو درخت بید مجنون نشسته بودم و در حال و هوای خودم بودم. اول احساس خوبی نداشتم. چون غمگین و ناراحت بودم؛ اما بعد با دیدن این همه گل و گیاه و طبیعت زیبا احساس خوبی داشتم. صدای گذر رودخانه به من آرامش میداد! گویا می خواست به من چیزی بگوید. از آن طرف صدای چکاوک و کبوترهای عاشق به گوش همگان می رسید. سبزه ها موهای بلندشان را شانه می زدند، درختان لباس صورتی و گل گلی شان را که  مادرشان برای آن ها دوخته بود به تن می‌کردند. هر چقدر غرق در صدای گذر آب رودخانه می شدم، گویا حال دلم تازه می شد و احساس میکردم دیگر هیچ غم و غصه ای در زندگی ندارم و همانطور که بهار نزدیک است و می‌خواهد جایش را با برادرش زمستان عوض کند؛ احساس شادی و خوشحالی داشتم اما بهار برای یک مدت کوتاهی برای دیدن و حال و احوال پرسی با رودخانه آمده بود. ناگهان احساس کردم صدای ترسناکی به گوشم می رسد. از جایم پریدم. بعد متوجه شدم که تمام این اتفاقات خواب بود؛ خواب شیرین و خیالی و رویایی من.

پایان فصل امتحانات و باز هم قول هایی که مدام به خود می دهیم. همیشه برنامه هایی هستند که تصمیم داریم بعد از امتحانات به آن بپردازیم. ولی تا کنون به چندتا از آن قول هایی که زمان امتحان در دل خود داده ایم، وفا کرده ایم؟ حالا بیاییم یک دفترچه یادداشت ویژه همین قول ها در نظر بگیریم و عنوان تمام برنامه هایی که در ذهنمان هست را بنویسیم. بهترین روزهای زندگی ما تا هجده سالگی برای درس خواندن می گذرد و با کنکور به عنوان یکی از مهم ترین چالش های زندگی وارد دانشگاه می شویم و سلسله مراتب ادامه دارد. تمام این سال ها درس هایی را می خوانیم که یا دوستشان نداریم یا اصلا فرصت پیدا نمی کنیم که به دوست داشتنش فکر کنیم. سال ها درس می خوانیم و هیچ کتابی در مدرسه به ما نمی آموزد که هنگام ورود به اتاق باید در بزنیم. در کتاب های مدرسه نوشته نیست چگونه از زندگی لذت ببریم. چگونه گریه کنیم و لبخند بزنیم و دوست بداریم و از وحشت دوست نداشته شدن، به التماس نیفتیم. این روزهای آغازین بعد از امتحانات گام اول را بردارید.