حیاط پدری




 

دلم برای حیاط پدری تنگ شده است.

برای آن گلهایی که دیگر عطر و بویی  ندارند. برای شادابی درختان و روحی که دیگر وجود ندارد. برای آن همه هیاهو که دیگر خاموش شده است. دوست دارم دقایقی را بنشینم و به باغچه حیاط نگاه کنم. بید مجنون با هر نسیم رقص کنان زیبایی اش را به رخ می کشد. گلهای سرخ انار خود را در میان سبزی برگها نشان می دهند و یادآور خاطرات بچگی می شوند. ماتی تی، چقدر دوست داشتم که بروم و از نزدیک به آنها دست بزنم و گاهی هم یواشکی بچینمشان. لحظه ای چشمانم را می بندم در این میان،گاهی نسیم دستی به روی زلف من هم می کشد که مرا در خلسه فرو می برد. یاد دستان خسته ی مادرم می افتم که شب ها موهایم را شانه می کشید و می بافت چه حس نابی،مگر دلنشین تر از این هم هست؟یاد خش خش برگهایی که پدرم آنها را یکجا می کرد تا باغچه را آماده کند برای کاشت سبزی.چشمانم را باز میکنم و میبینم تمام اینها رویا بوده چون دیگر نه مادری هست که دستانش موهایم را شانه بزند و نه دیگر پدر رمقی برای جمع کردن برگهای خشک حیاط دارد.پدر باغبان خوبی بود. ولی از وقتی گلش پژمرد دیگر هیچ گلی عطری نداشت و حیاط بی هیاهو شد و روح زندگی از خانه ی پدری ام رفت.بیاید قدر لحظه به لحظه با هم بودن ها را بدانیم چون خیلی زود دیر می شود. 

زهرا پایین محلی