شیخ  مهاجر


شعر و ادب |

 

حسین مجاهد _صدای فریاد "برو کنار برو کنار" از خواب پراندم.دویدم به سمت اورژانس. سالن پر از ارتشی بود. درجه دارشان جلو آمد و گفت: دکتر بدو که ابووهب را زدند.

گفتم: ابو وهب؟

گفت: بله ابووهب. ژنرال ایرانی.

با خودم گفتم: کارم به جایی رسیده که باید برای ایرانی ها کار کنم.

ارتشی ها همه ی درهای ورودی را بسته بودند. تیم ویژه پزشکی بالای سرش بود. وقتی وارد شدم، همه رفتند کنار. چشم و سرش تیر خورده بود. به سختی نفس می کشید. وسط آن همه خون، نمی دانم چرا لبخند زده بود. کارهای اولیه انجام شد و رفتیم سراغ جراحی. چشم تخلیه شد. پانسمان و بقیه کارها هم به سرعت انجام شد. از ستاد فرماندهی مدام سراغ روند درمان را می گرفتند. با خودم می گفتم: این همه سال اروپا درس خواندی که حالا ایرانی های شیعه را درمان کنی.مراحل اول کار انجام شد و باید منتظر پاسخ بدنِ بیمار می شدم. با اینکه سن و سالی از او گذشته بود و ریش هایش همه سفید بود، ولی بدن ورزیده ای داشت. اتاق کم کم خلوت شد. من خواستم خلوت شود. اولش برای راحتی بیمار بود و بعدش برای پیدا کردن جواب همه ی سوال هایم که این همه مدت بی جواب مانده بود. 

چند ساعتی که گذشت، ابو وهب به هوش آمد. زندگی نامه اش را از ویکی پدیا مطالعه کردم. مرا که دید، لبخند زد و سلام کرد. 

زیر لب سلام کردم و گفتم: اگر سوال بپرسم، به ارتشی ها چیزی نمی گویی؟

با صدایی آهسته گفت: هر چه می خواهی بگو پسرم.

گفتم: چرا دست از سر ما بر نمی دارید؟ 

ابو وهب گفت: دست خدا بر سر همه ی ماست. ما دست روی شما نگذاشتیم که برداریم.عصبانی شدم و گفتم: پس برگردید به کشورِ خودتان. خندید و گفت: دشمن سیده زینب دشمن ماست. هر وقت آنها برگشتند ما هم می رویم. ابووهب سرش را پایین انداخت و گفت: این رسم میزبانی نیست. ما به دعوت حکومت رسمی شما آمدیم. تجاوز که نکردیم مثل تکفیری ها. 

سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: ببخشید که عصبانی شدم ولی من از جنگ متنفرم.

ابووهب گفت: ما هم از تجاوز متنفریم ولی وقتی دزدی به زور وارد خانه می شود، باید بیرونش کرد.

گفتم: می دانستید من حنفی هستم.

ابووهب گفت: خدا و پیامبرش را قبول دارید؟ 

سرم را تکان دادم. 

ابووهب گفت: برای دوستی ما همین کافی ست. بقیه اش را بگذارید برای بعد.

از جایم بلند شدم و گفتم: شنیده بودم که گردان های متحد علوی و سنی ایجاد کرده اید ولی فکر می کردم شعار تبلیغاتی ست.

ابووهب لب هایش را گزید.

به سمتش رفتم و گفتم: اگر درد دارید، مسکن بزنم بخوابید.

ابووهب، کمی بلند شد و گفت: نه دوست دارم با هم حرف بزنیم.

صندلی ام را جلوتر بردم و گفتم: شما چهل سال است نظامی گری می کنید. از ساواک گرفته تا ضدانقلاب کردستان بعدش هم عملیات های جنگ عراق. خسته نشدید؟ 

ابووهب خندید و گفت: وقتی رفتیم زیر خاک، وقت برای استراحت زیاد است. 

گفتم: جریان آن گردان اوباش اغتشاشات 88 چی بود؟

ابووهب گفت: نگو اوباش. اونها رفقای ما بودن. فقط یکم گول خورده بودن. وقتی بهشون توضیح دادیم، اومدن کنارمون. مثل همین بسیج مردمی شما. اولش خیلی ها فریب تبلیغات رو خوردن و مقابل اسد ایستادن ولی الان اومدن کنار حکومت.

به دستگاه های هشدار دهنده نگاه کردم. زیر لب گفتم: چرا سطح هوشیاری داره میاد پایین؟

ابووهب گفت: هنوز چند تا از استان ها سازماندهی مردمی نشدن. نگرانشونم.

گفتم: راستی ژنرال متوسلیان چی شد؟

چشم های ابووهب پر از اشک شد و گفت: ایران هنوز منتظر اوست. همونطور که سوریه رو از صهیونیست ها پس گرفتیم، حاج احمد رو هم پس می گیریم.درجه هوشیاری پایین تر آمد. ابووهب با صدایی خفه گفت: دوست دارم کتاب بخوانم ولی نمی توانم. برایم قرآن بخوان.

در بیمارستان قرآن نداشتیم. اشاره کرد به لباسش. قران کوچکی که چند قطره خون روی جلدش بود را درآوردم. این آیه آمد. إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولَئِكَ يَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ (218)

سطح هوشیاری به مرحله ی هشدار رسید.

زنگ هشدار را زدم. دویدم به سمت در و همکاران را صدا زدم. نیروهای گارد هم پشت در بودند. همه ی راه ها را امتحان کردیم. یکی از همکاران ملحفه ی سفید را روی ابووهب کشید.

ملحفه را کنار زدم. 

به ریش های سفیدش خیره شدم. انگار که دامادی خضاب کرده باشد.

ملحفه را رویش کشیدم. 

به افسرِ گارد گفتم: بیمارستان صحراییتان نیرو نمی خواهد؟

(۱)

با سکوتش 

هر روز می شکندزنی

در پیشانی 

خط خورده روزگار

(۲)

بی صدا تمرین می کنم 

دلتنگی ام را

وقتی وزن زمین

نبودنت را باور دارد

صفیه السادات حسینی

 

 

برات هشت بهشت را 

به نام تو سند زدند 

و کبوترانش را به دشت ما 

پر دادند، 

ارادتم از شمس تو نور می گیرد و

خراسان مرا تو ماوایی 

غریب منم درین فراق،

جبین صبح هر روز در

آینه ی ضریح تو می شکند و

و نور آستانت 

پاهای خسته را 

پیش پای تو به زانو در می آورد ،

وقتی که زیر سقف تو 

پنجره ها را باز می کنیم

منشور چلچراغهایت 

حواس پرتی ما را شفا می بخشد، 

امام که باشی 

ایران که باشی 

لشکرت در صحن تو

انقلاب می کنند 

و به پابوسی تولدت 

زیارت نامه می خوانند ،

تسبیح هستی را 

قوقوی نقاره ات به هم می دوزد

و شش گوشه ارادتت 

بوسه می باراند،

گرگان 

تا خراسان 

خراسان تا گرگان 

تل اندوهیست از جاده نیاز 

این فاصله مرا پیر می کند 

و شرمه های فراموشی را به کشکول من می پاشد،

ضریحت  تا گرگان جاریست 

و ما چون کبوترانت

در کنار میقات الرضا

آشیان می کنیم،

السلام علیک

ای سلام بزرگ!

محبوبه طاری دشتی

 

 

اینجا هوا سرده ولی بارون نمی باره

باد شمالی با خودش ابری نمیاره

این کوچه ها غرقن توی خواب زمستونی

گنجشک ها دیگه ندارن حال شیطونی

فصل کهنسالی درخت سیب عریانه

پاییز فصلی که همیشه رو به عصیانه

قدر جوونیتو بدون که بر نمی گرده

حتی عصا دستامو تو پیری رها کرده

یادش بخیر اون روزا که کبکم خروس می خوند

هر کی واسه هر چیزی جز من پیش من می موند

با اینکه اینجا زیر پای من زمین لرزید

بازم خدا از روی عادت عشق می ورزید

حالا که فصل سرد پیری رو به پایانه

اما هنوز اون تک درخت سیب عریانه

ماریا سلمانی