سارا مقصودلو. گرگان دهم ریاضی فیزیک


کودک و نوجوان |

 

رفت... کسی که حتی فکرش را هم نمیکردم روزی نداشته باشمش. امید روزهای بی کسی ام رفت. همدم گریه های دردناکم رفت. شاید اگر می شنید عزیز دردانه اش برایش گریه میکند، می آمد. نمیدانم فریاد هایم تا کجا میرود، اصلا نمیدانم صدای فریاد هایم را میشنود یا خیر. بعد از رفتنش دوست داشتن هیچ رهگذر دیگری به دلم نمی نشیند، آخر دوست دارم های او جور دیگر بود، از جنس عشق بود، از جنس دوست داشتن، از جنس دلتنگی. دلش که برایم تنگ میشد زنگ میزد میگفت: «بابا جان، نمیای به من سری بزنی»؟ میگفت مگر دلت برای این پدر بزرگ پیرت که هرروز دلش برایت میرود تنگ نمیشود که گذاشتی اش گوشه ای در انتظارت تا امتحاناتت تمام شود و بعد سری به او بزنی؟! دروغ چرا. دلم تنگ میشد برایش، برای خنده هایش، برای قربان صدقه رفتن هایش، برای کنار او خوابیدن. تنها امیدم این بود که حداقل میتوانم فردا یا پس فردا بروم و تک تک حالت های صورتش را ببینم و دلم غنج برود برایش. اما حالا دیگر باید دلتنگی هایم را بدوش بکشم با خود به ۵۰سال دیگر ببرم. زیرا دیگر او نیست که بتوانم دلتنگی ام را فردا یا پس فردا رفع کنم. عزیز دردانه ام دلم برایت بیش از آنچه که فکرش را بکنی تنگ میشود. اما خوشحالم. خوشحالم از اینکه دیگر درد نمیکشی. خوشحالم که جای تو حالا من در نبودت داغ نبودنت را میکشم. روحت شاد فدای چشمهایت. 

راحت بخوابی پدر بزرگم.