زیادی عاشق بودم


کودک و نوجوان |

 

من گرفتار شب های قیرگونی شدم که مدام از آسمانش مرگ می بارد. روزنه های قلبم تار عنکبوت بسته و بعد تو هیچکس رنگ قلبم را ندیده است. هر شب بغض خرخره ام را می جود‌. سرم با دیوار سر جنگ دارد. مشت هایم را به تخت سینه اش میکوبم. نفس هایم خفه می‌شوند و به سرفه می افتم. خواب با چشم های بی قرارم غریبگی می‌کند. شب های طولانی جانم را میگیرد‌ تا صبح شود. روزهایم از شب ها بدتر. آنقدر خیره به در میمانم که چشم هایم از انتظار پف می‌کنند و از پلک هایم جای اشک، خون می چکد. آنقدر خسته ام. آنقدر خسته ام که حاضرم کاسه کاسه زهر بنوشم؛ تا بی صدا وسط درد هایم بمیرم و فردا را نبینم. شب ها بین عقل و قلبم دعوا می‌شود هیچ کدام نبودنت را گردن نمی گیرند. فریاد! سر منِ نیمه جان فریاد می کشد: «زیادی عاشق بودی دختر! زیادی»! حالا من ماندم و یک مشت سکوت و یک خروار فریادِ سرکش و خانه ای که دم به دم تو رو به یادم می آورد و از همه بدتر من ماندم و قلبی که زبان آدمیزاد حالی اش نمی شود. مدام بهانه ی تو را میگیرد. مانده ام چگونه به او بفهمانم که تو هیچ وقت بر نمیگردی.

 

■  فاطمه سنچولی. 18 ساله