یک حسرت




 

 

زهراشوشتری_حسین آمد و کنارم نشست. در گوشم گفت:"خانومی خیلی مخلصیم ها، لطفاً راضی باش. سرم را پایین آوردم و دستم را روی پهلویم گذاشتم. حسین گفت:" با من قهرکردی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ الان چند ماهه منتظر یه جوابم. بذار با خیال راحت برم سوریه."

آرام زیر چانه ام را گرفت و بالا آورد. با چشمان گِرد نگاهم کرد و گفت:" من که هنوز نمردم که تو گریه می کنی. باور کن هیچ خبری نیست.خیالت راحت باشه. شهادت لیاقت می خواد که ما نداریم. گفتم: "آخه این بچه بابا می‌خواد.گفت: "خدا حافظش باشه." دستم را گرفت و بلند کرد. تا کنار روشویی همراهم آمد و گفت: " خودت صورتت رو می شوری یا من بشورم؟ " اشک هایم را پاک کردم وبا خنده گفتم: " باشه." بلند گفت: "خیلی هم دلربا نیستم که نشه ازم دل کند. کار من سخته که می خوام دو تا فرشته رو بذارم و برم." از روشویی که بیرون آمدم مشغول ریختن چای بود. مقداری هم میوه آورده بود. گفت: " بیا که بیشتر از این نمی تونم صبر کنم." همین که کنارش نشستم تکه سیبی را به زور در دهانم گذاشت. دو تایی خندیدیم. یک تکه هم خودش خورد و گفت: " باید برم. به من نیاز دارن ولی دوست دارم راضی باشی. اینجوری دل خودت هم آروم می‌گیره." سیب در گلویم گیر کرد و کلی سرفه کردم. ظرفها را به آشپزخانه بردم و مشغول شستن شدم. وقتی بیرون آمدم در اتاق نبود. به خودم گفتم: "نکنه بدون خداحافظی رفته باشه! " هراسان صدایش زدم: "حسین جان؟آقام؟" جواب داد:" جانم خانومم؟ من اینجام" صدایش از حیاط می‌آمد. نفس راحتی کشیدم و به سمتش رفتم. داشت گلی را که در باغچه کاشته بود آب می داد. به من گفت:" این گل رو تا دیدم یاد تو افتادم برای همین اونو خریدم. مراقبش باش لطفاً." با خنده به او گفتم :"مگه من کافی نبودم که سراغ گل دیگه‌ای رفتی؟" گفت:"مگه نمی دونی من باغچه دوست دارم؟" پاچه شلوارش را تا زانو بالا زد و داخل حوض آب پرید. سرش را پایین برد و گفت :"خانم ، بیا لطفاً " با عجله به سمتش رفتم. سرم را به سمت حوض خم کردم. با دو دست به صورتم آب پاشید. من هم شلنگ آب را آوردم. گفت: " یکی رو با چندتا جواب میدی؟ "به حرف هایش گوش نکردم. وقتی دید حریفم نمی‌شود، با دست شروع به آب پاشیدن کرد. ولی فایده ای نداشت.کمی از او فاصله گرفتم و با شلنگ آب حسابی خیسش کردم. یک دفعه صدای الله اکبر اذان را که شنید، با عجله به سمت اتاق رفت و گفت: " نمیای بریم مسجد؟" لباسش را پوشید و سرش را از پنجره‌ی اتاق بیرون آورد و سوال کرد:" استخاره کردن هات تموم نشد؟" سرم را پایین انداختم و گفتم: " میشه بیشتر کنارم بمونی؟" خیلی راحت پذیرفت. همان جا وسط پذیرایی جانمازش را پهن کرد. سریع خودم را به نمازش رساندم. بعد از نماز به سمتم برگشت؛ دستم را گرفت و گفت:" همیشه بخند. خندت  آرومم می‌کنه" با خنده گفتم:"حتی اگه ناهار نداشته باشیم؟" آرام پلکی زد و گفت:"تو فقط بخند؛ همه چیز با من. نگران هیچ چیز نباش."

بلند شد رو به حرم اباعبدالله سلامی داد و بعد با همان عبایی که بر شانه اش بود، بیرون رفت. سفره را  پهن کردم. مقداری سبزی که در یخچال مانده بود را با یک نمکدان آوردم. صدای باز شدن در، من را به حیاط کشاند. در یک دستش نان داغ بود و در دست دیگر یک سطل ماست. وقتی آمد داخل، به خاطر همین سفره ای که پهن کرده بودم کلی تشکر کرد و با خنده دستم را بوسید. زیر لب گفتم:" چقدر نون و ماست با حسین می چسبه." همانطور که سرش پایین بود، مثل همیشه لبخند زیبایی زد و خدا را شکر کرد.همین که ناهارش را تمام کرد، گوشی‌اش به صدا در آمد. به اتاق رفت و آهسته مشغول حرف زدن شد. بعد از چند دقیقه بیرون آمد و با عجله گفت:" برمی‌گردم. "سریع به دنبالش رفتم؛ ولی به او نرسیدم.خیلی عجله داشت. با او تماس گرفتم در حال مکالمه بود. اضطراب تمام وجودم را گرفت. هزار فکر به سرم آمد. به اتاقش رفتم. جا نمازش را باز کردم. سرم را روی مهر گذاشتم. بوی حسین را می‌داد. آنقدر آرام شدم که دلم نمی خواست سرم را بردارم. نمی‌دانم کی خوابم برد ولی یک دفعه با صدای تلفن از خواب پریدم. هراسان به سمت گوشی رفتم. قبل از اینکه دستم به گوشی برسد قطع شد. تا برگشتم به اتاق صدای در حیاط آمد. چادرم را برداشتم و به حیاط دویدم. تا به در رسیدم انگار رفته بود. دو طرف خیابان را نگاه کردم ولی کسی را ندیدم. یک دفعه پسر بچه‌ای را دیدم که به سمتم می‌دوید. وقتی به در خانه رسید، نفس زدن هایش به او مهلت حرف زدن نمی‌داد. به سختی گفت:" خاله کجایین؟ چرا در رو باز نمی کنین؟ شما همسر آقا حسین هستین؟" گفتم:" بله چی شده؟" گفت: " با من بیایین" به داخل خانه برگشتم. چادرم را عوض کردم. بدون اینکه در را ببندم دنبال پسربچه راه افتادم. در ذهنم سوال هایی رگباری می گذشت: " که الان حسین کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ این پسر بچه کیه؟ من‌رو داره کجا می بره؟" بدون اینکه چیزی بگویم سرم را پایین انداخته بودم و دنبالش می رفتم. به سر خیابان که رسیدیم پسر بچه گفت: " آقا حسین توی اون پارک منتظر شماست." دوان دوان از خیابان گذشتم و خودم را به پارک رساندم. چند بار از حسین خواسته بودم که با هم به این پارک بیاییم ولی هر بار کاری پیش می‌آمد  و نمی شد. به پارک رسیدم. هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسی را ندیدم. یک دفعه میزی وسط چمن ها نظرم را  جلب کرد. به سمتش رفتم. یک میز کوچک از جنس کارتن  که روی آن چند کیک فنجانی، دو لیوان چای و چند شمع بود دیدم. یک دفعه با صدای ترکیدن بادکنک از جایم پریدم. وقتی برگشتم حسین را دیدم که در یک دست فشفشه و در دست دیگر یک شاخه گل داشت. دلم می خواست با او دعوا کنم. سریع پشت سرم یک صندلی گذاشت و مشغول روشن کردن شمع ها شد. من غرق در نگاه حسین بودم، ولی او محو میز بود. گفت: " تولدت مبارک خانومم. هر کاری کردم از خونه بری بیرون تا من میز رو بچینم نشد. برای همین؛ اومدم اینجا. فکر کنم این آخرین تولدت باشه که کنار هم هستیم. ازم راضی باش لطفا" حسین سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. تا خواستم جوابش را بدهم، صدای یک موتور نگاهم را دزدید. موتور نزدیک و نزدیک تر شد. میله ای شبیه ابزار ساختمانی از دو طرف موتور بیرون زده بود. موتوری بلند بلند داشت با تلفن حرف می زد. انگار داشت با کسی دعوا می کرد. حسین دستش را بلند کرد و گفت: "حاجی بپا! حاجی!" صدای داد و بیداد موتوری بیشتر شد. حسین جلو آمد که میز را بردارد. موتوری یک عینک ته استکانی زده بود و گویی اصلا ما را نمی دید. حسین من را هل داد. موتوری از وسط میزمان عبور کرد و همه چیز را به هم زد. میله های پشت موتور با شدت به حسین برخورد کردند. موتوری زد روی ترمز. حسین روی زمین دراز به دراز افتاد. موتوری از ترس فرار کرد. حسین را صدا زدم ولی صدایی از او نیامد. دستم را روی شکمم گذاشتم و بلند شدم. به میز نزدیک شدم که دیدم سر حسین به میله ها خورده و غرق در خون است. نمی دانستم چه کنم. با تمام توانم فریاد زدم. در آن وقت روز انگار هیچکس در خیابان نبود. ولی من هنوز امید داشتم. وسط خیابان ایستادم و دو طرف را نگاه کردم و با صدای بلند کمک خواستم. دوباره به طرف حسین دویدم. چشمانش باز بود ولی اشک هایم امان نمی‌داد تا خوب او را ببینم. لب هایش تکان می‌خورد اما صدای گریه ام نمی‌گذاشت صدایش را خوب بشنوم. دوباره به طرف خیابان دویدم. بالاخره یک ماشین را دیدم و جلویش را گرفتم. راننده که پیرمردی بود، التماسش کردم تا کمکم کند. وقتی بالای سر حسین رسیدیم. چشمان حسین بسته بود. گفتم حتماً از هوش رفته لطفاً کمکم کنید. با هر زحمتی که بود حسین را به داخل ماشین بردیم. در راه بیمارستان نبضش را گرفتم؛ ولی نمی زد. به خودم گفتم: "من بلد نیستم." گوشم را روی قلبش گذاشتم. نمی زد. گفتم:"سر و صدا زیاده"چند سیلی به صورتش زدم و چشمانش را باز کردم ولی فایده ای نداشت. وقتی به بیمارستان رسیدیم پیرمرد پیاده شد و رفت با یک برانکارد و پرستار آمد. پرستار گفت:"خانم عجله کن! بیا پایین! " ولی توان پایین آمدن نداشتم. شکمم خیلی درد می‌کرد. پرستار نبضِ حسین را گرفت و گفت: " این که تموم کرده! " نای گریه کردن نداشتم. به ماشین تکیه دادم. نگاهم به چشمان نیمه باز حسین گره خورد. انگار می گفت: "اگه قرار به رفتن بود، کاشکی شهید می شدم."