داستان پدر




 

حسین مجاهد_در سوله باز شد. نور افتاد وسط گله ی موش ها. حاج حسن دنبال شان دوید. با کت و شلوار خاکستری اش. موش ها انگار می خندیدند. دویدند داخل سوراخ هایشان. حاجی برگشت سمت در. به احمد اشاره کرد. خودش هم دوید سمت در. صدایش خش دار شد. حاجی گفت: چقدر موش اینجاست. می ترسم دقت تجهیزات را خراب کنند. شاید هم جاسوس باشند. احمد لبخندی زد و گفت: فیلم تخیلی اش نکن حاجی تو رو قرآن. حاجی اخم کرد. سه ماهی می شد احمد اخم حاجی را ندیده بود. حاجی گفت: همه رو بیدار کن. سالن پر از مهماته. مهمات آزمایش نشده. احمد، چشم هایش گرد شد. حاجی حرفش را تکرار کرد. احمد گفت: حاجی دیشب. عروسی محسن. خودت به همه گفتی برن مراسم. بچه ها بعد مراسم مستقیم اومدن پادگان. بذار یکم استراحت کنن. حاج حسن برگشت داخل سوله. احمد خمیازه ای کشید و رفت دنبالش. چند تا دستمال و یک بطری محلول ضد عفونی دست حاجی دید. جلو دوید و چنگ زد به دستمال ها. حاجی دستش را عقب کشید و گفت: ول کن پسرم. همه مون سربازیم. احمد بغض کرد و گفت: غلط کردم حاجی. من نوکرتم. شما آقایی. شما فرمانده ای. الان می رم بچه ها رو صدا میزنم. حاجی زد زیر دست احمد و داد زد: مگه نگفتم از کلمه نوکر متنفرم. من فرمانده نیستم. من سرباز هم نیستم. حاجی دستمال ها را انداخت و از سالن بیرون رفت. احمد دوید سمت خوابگاه سربازها. حاجی رفت پشت خاکریز. نگاهش را دوخت به آسمان. به کوه. نزدیک ترین نقطه ی زمین به آسمان. آخر هفته حتما باید سری به کوه می زد. صدای سربازها را شنید که از خوابگاه شان بیرون می دویدند. چشمش پر اشک شد. نکند اذیت شان کرده باشد؟ می ترسید موشک ها و تجهیزات آسیب ببینند. برای کار شخصی که آنها را بیدار نکرده بود. یک لشکر نخبه و متخصص برای سانت به سانت موشک ها جان کنده بودند. از روزهایی که نمی دانستند آتش پیشتیبانی چیست و توپخانه چه نقشی در جنگ دارد. رسیده بودند به موشک های دوربرد نقطه زن. از روزهایی که شاه ایران برای چند موشک قدیمی، التماس شرق و غرب دنیا را می کرد، رسیده بودند به تولید انبوه موشک های انحصاری و ابتکاری ایران. چه روزهای سخت و شیرینی بود. از روزهای سفر به سوریه در سال های دهه شصت بگیر که در دو ماه، آموزش های سه ساله را دیدند و روسی ها را متعجب کردند تا مهندسی معکوس موشک اسکاد که رفقای سپاهی هم باور شان نمی شد. یک قطره اشک از صورت حاج حسن پایین دوید. صدای بچه ها را شنید که می دویدند داخل سالن. خنده های بچه ها، صورتش را خندان کرد. دیروز بساط عروسی یکی شان را برپا کرده بود. با خودش قرار گذاشته بود همه شان را سر و سامان بدهد. به قول خودش اصلا خودکفایی یعنی همین. خودکفایی در زندگی. فرماندهی خودکفایی سپاه پاسداران. عجب اسم های قشنگی که معلوم نیست به رسم هم می رسند یا نه. حاجی دستش را ستون کرد که  برود کمک بچه ها. دو دل شد. نکند شرمنده دیر آمدن شان بشوند. خودش قبل از طلوع مشغول کار می شد. اما بچه ها هنوز جوان اند و از خواب سیر نشده اند. چند وقت است مرخصی نرفته اند غیر از همین عروسی دیشب. جوان های ایرانی، اگر خودشان را باور کنند، می توانند دنیا را تکان بدهند. موشک که چیزی نیست. 

حاجی تکه چوبی برداشت و شروع کرد خاطراتش را روی خاک ها نقاشی کردن. همیشه خاک را دوست داشت. حالا یا به خاطر خود خاک. یا به خاطر خاک ایران بودن. یک قله کشید. قله ی دماوند که پنج هزار بسیجی و پاسدار فتح اش کردند. کاری که هیچ مسئولی زیر فرمش را امضا نکرد. یک موشک کوتاه کشید. یک موشک بلندتر. یک ردیف موشک کنار هم. یک بوته خار گذاشت وسط شان. دو قدم رفت عقب. خط خطی کرد. شبیه توپخانه. شاید همان قبضه هایی که از عراقی ها غنیمت گرفتند و با التماس از لشکرهای خودی یک یکی شان را جمع کرد. چند خط صاف کشید. یک خار گذاشت بالای خط ها. شاید تیم صبا باطری بود که قهرمانش کرد. چند خط افقی کشید. شبیه لانچرها و تجهیزات پرتاب موشک. همان که خارجی ها تحریم مان کرده بودند.  حاج حسن، خانواده اش را کشید. پادگانش را. تجهیزاتش را. زیر همه ی اینها نوشت: حاج حسن طهرانی مقدم. پدر موشکی ایران. با کفش های کتانی اش، کشید روی اسمش و محوش کرد. باد شدیدی آمد. خاک بلند شد. باد شدیدتر شد. از سمت کوه بود. حاجی دوید سمت سوله. بچه ها داشتند آب می ریختند کف سالن و با هم شعر می خواندند. همین که حاجی را دیدند، در یک خط ایستادند و سرشان را پایین انداختند. حاجی چشم هایش داشت از کاسه بیرون می زد. با صدایی خفه گفت: چرا سالن رو خیس کردین؟ برا مهمات خطرناکه. زود باشید. زود باشید خشکش کنیم. حاجی لباس هایش را کند و انداخت روی زمین. بچه ها همه لباس هایشان را کندند. باد داشت شدیدتر می شد. سالن پر از خاک شد. حاجی دوید در را ببندد. به در نرسیده بود که صدای عجیبی آمد. سالن، منفجر شد. صدای انفجار تا شهر های اطراف رفت. به جز کوهی از خاک، چیزی از آن سالن بزرگ نماند. کوهی بزرگ و بلند.