بر اساس خاطرات همرزمان شهید حاج حسن طهرانی مقدم. خلاقانه های پردردسر!!




 

■  زینب صفاری زاده

 

اندر حکایات جذابیت کابینت پررمز و راز و جذاب آشپزخانه...

آن روز یکی از همان روزهایی بود که زهرا بدجوری مامان بازی اش گل کرده بود. خیلی مصمم رفت و قابلمه روحی را برداشت و یک راست رفت سراغ کابینت جذاب و پررمز و راز حبوبات و ادویه ها.

خیلی نرم و مادرانه دست روی شانه های کوچکش گذاشتم و کنارش نشستم.

_عزیزم چی میخوای؟

_مامان! میخوام برات غذا درست کنم.تو مهمونم بودی دیگه... یه کم از اینا بده...اینا چی بود؟ 

_عدس عزیزم! باشه فقط یه کم ها!

_حالا یه کمم از اینا...

دستم با او همکاری می کرد اما در ذهنم چالش عجیبی درگرفته بود. خدایا چه کنم؟ الآن با خواسته های کودکانه اش پیش بروم که قاعدتا خودم به فنا می روم!! با خواسته هایش پیش نروم چه جایگزینی برایش بگذارم؟؟

خلاصه به خودم که آمدم دیدم عجب آشی بار گذاشته دخترکم!!!... در کسری از ثانیه همه ی عدس ها، لپه ها، لوبیا قرمزها، ذرت ها، نخودها و دال عدس ها توی قابلمه اند. دست همدیگر را گرفته اند و دارند عموزنجیرباف بازی می کنند. من که هاج و واج به گوشه ای خیره شده بودم و هنوز ذهنم پردازش نکرده بود چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد تر که به خودم آمدم، متوجه شدم تا اطلاع ثانوی از عدس پلو و قیمه و آش و آبگوشت خبری نیست! 

آن روز که گذشت. اما امیدوارم این دردسری که برای جداسازی حبوبات بی زبان از هم کشیدیم اثری حتی ناچیز در خلاقیت های زهرا داشته باشد!