پیرشی




 

مهدیه حاجی زاده _صدای اذان توی خانه پیچیده بود. به سختی چشمان خواب‌آلودم را باز کردم. هوا سرد بود. دلم می‌خواست پتو را دور خودم بپیچم و بخوابم؛ خوب می‌دانستم که این یعنی قضا شدن نماز صبح. شیطان را لعنت کردم و وضو گرفتم. نماز که تمام شد به رسم عادت سر روی سجاده چشم روی هم گذاشتم. سر که بلند کردم ماهرویی دیدم با لباسی عجیب. رنگ لباسش عجیب‌تر از زیبایی چهره‌اش بود. زبانم بند آمده بود. جلو آمد. لبخند روی لبش را روی لب هیچ مخلوقی ندیده بودم. روبه رویم قرار گرفت، با صدایی حیرت انگیز گفت:«فقط ۴۸ ساعت دیگه فرصت داری بعدش باید از این دنیا بریم» نگاه نافذش تنم را لرزاند. چشم بستم. نفس محکمی کشیدم تا بتوانم سوالاتی که توی ذهن دارم بپرسم. اما وقتی چشم باز کردم هنوز توی سجده بودم و از آن ماهرو خبری نبود!

آهی کشیدم. به تختخواب برگشتم و زیر پتو خزیدم.

خواب از سرم پریده بود. صدایش توی سرم می‌پیچید:«فقط۴۸ساعت!»

خیلی کارهای نیمه تمام داشتم. ۴۸ساعت زمان زیادی نبود برای یک عمر کار نیمه تمام! رختخواب را رها کردم. کاغذ و خودکار برداشتم تا اول وصیت نامه بنویسم. خیلی فکر کردم که مثل شهدا و عرفا و علما نکات نغز بنویسم تا بعد از مرگ همه به به و چه چه بگویند که عجب آدمی بوده و ما نشناختیم! اما خب زور که نیست! بلد نبودم. بیخیال جملات قلنبه و سلنبه شدم. باید می‌رفتم سر اصل مطلب، باید دارایی‌هایم را می‌بخشیدم. کمی فکر کردم. دیدم دارایی که ندارم هیچ، کلی هم دستی از این و آن گرفته و بدهکارم. همه را لیست کردم. دلم برای ورثه‌ام سوخت. هیچ چیز عایدشان نمی‌شد. تازه باید از جیب هم می‌دادند تا بدهی‌های من صاف شود. حرف دیگری نداشتم. حلالیت گرفتم و وصیت نامه را تمام کردم. به ساعت نگاه کردم یک ساعت و پنج دقیقه از زمانی که گفته بود طی شد! ۴۶ساعت و ۵۵دقیقه وقت داشتم. رفتم سراغ رایانه! درایو دی را کلهم پاک کردم! تازه دلم می‌خواست هاردش را هم بسوزانم اما نشد.

دفتر خاطراتم را آوردم و چند صفحه‌اش را سوزاندم! وای اگر این‌ها به دست کسی می‌افتاد خیلی بد می‌شد. 

زمان تند و تند می‌گذشت. حالا فقط ۴۶ساعت و۷ دقیقه زمان داشتم. باید به آرزوهایم می‌رسیدم. همیشه دلم می‌خواست یک روز فقط برای خودم باشم. هرجا دلم ‌خواست بروم، هرچه دلم ‌خواست بخورم، هرچه دلم ‌خواست بخرم. امروز همان روز بود! پس باید عزم سفر می‌کردم. رفتم سراغ دفتر مسافرتی، خانوم جوانی با لباس فرم پشت پیشخوان نشسته بود. جلو رفتم و سلام دادم. با صدای کشیده جواب داد:«سلام خوش اومدین، چه کمکی ازم برمیاد؟»

سینه‌ام را صاف کردم و گفتم:«بهترین تورِتون رو می‌خواستم، به هرجا که بیشتر بهم خوش بگذره» 

لبخندی روی لب‌هایش ماسیده بود. انگار به زور ادای آدم‌های خوشحال را درمی‌آورد. نگاهی به سیستمش کرد: بهتون تور استانبول رو پیشنهاد میکنم. از ۹میلیون شروع میشه. با شنیدن ۹میلیون مخم سوت کشید و خواهش کردم یک تور با قیمت مناسب تر پیشنهاد کند که گفت:«پس تور دیدیم رو انتخاب کنید که از ۵ تومن شروع میشه»

من اگر پنج میلیون داشتم که اوضاعم این نبود. سراغ تور ارزان‌تری را گرفتم. گفت:«تور کیش از ۲میلیون به بالا»

دیدم اصلا دویست هزار تومن هم ندارم چه برسد به دو میلیون، مشورت با نامزد نداشته‌ام را بهانه کردم و زدم بیرون.

فقط ۴۴ساعت فرصت داشتم. باید می‌رفتم سراغ آرزوی بعدی، اینکه هرچه دوست داشتم بخورم. توی پارک روی نیمکت نشستم و خوراکی‌هایی که دوست داشتم خوردنشان را تجربه کنم لیست کردم: خاویار، سردست مخصوص، کباب خاقان، سوشی. چند تا اسکناس تا خورده از ته جیبم بیرون کشیدم، سه تا اسکناس ده تومانی بود و دوتا هزاری، همین!

با این ۳۲ هزار تومان نه می‌شد خاویار خورد نه سردست، نه کباب و سوشی! با این پول فقط می‌شد یک ساندویچ آن هم از نوع فلافلش خورد!  باید قید این آرزو را هم می‌زدم. آرزوی بعدی هم با این اوصاف کنار رفت. توی این گرانی که نمی‌شد چیزی خرید. بلند شدم. توی پارک قدم می‌زدم و به زمان باقی مانده از عمرم فکر کردم. به این که توی این سی سال عمر شانس نداشتم حالا هم که دو روز وقت دارم باز هم بدشانسم. دوباره روی نیمکت نشستم. پیرمردی عصا زنان کنارم نشست. دفترچه بیمه‌ای دستش بود. پایش را مالید و گفت:«امان از پیری و بی کسی» 

بی تفاوت نگاهش کردم. اصلا به من چه ربطی داشت که او بی کس و تنهاست. رویم را برگرداندم. ادامه داد:«رفتم دکتر واسه پام مسکن داده. رفتم داروخونه گفت ۳۲تومن می‌شه، نداشتم!»

پول‌ها را از توی جیبم درآوردم. اصلا چه نیازی به این پول داشتم؟ من که رفتنی بودم. پول را توی دستش گذاشتم و بی هیچ حرفی بلند شدم. صدایش را شنیدم که گفت: الهی پیر شی جوون. چیزی نگفتم و توی دلم خندیدم که خبر ندارد من تا فردا رفتنی‌ام. جلوتر رفتم و زیر سایه‌ی درختی دراز کشیدم. اصلا دیگر با دنیا کاری نداشتم. به اهدافم فکر کردم. به آینده‌ای که نساخته بودم. به خانواده‌ی نداشته‌ام. به برنامه‌هایی که نوشتم و اجرا نکردم. چشمانم کم کم گرم شد. دوباره همان ماهرو را مقابلم دیدم. باعصبانیت سرش داد زدم:«چرا الکی مهلت دو روزه دادی؟ همین الان آماده‌ام. همین الان منو ببر»

لبخند روی لبش عصبانیتم را فروکش کرد:«نگران نباش. بهت مهلت داده شده، خیلی بیشتر از ۴۸ساعت!»

با چشمانی که داشت از حدقه بیرون می پرید پرسیدم:«چرا؟»

خندید:«ناراحتی؟» لب‌هایم را جمع کردم جوابی نداشتم. ادامه داد:«برات دعاکردن پیر شی، بلند شو کلی کار عقب افتاده داری.»