قصه دوستان خوب


شعر و ادب |

 

■ زهرا مازندرانی. پنج ساله

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یک روزی تو یک چمنزار قشنگ با گل های رنگارنگ و زیبا  سه تا دوست بودند. خرگوش بزرگتر اسمش گوش صورتی بود، پروانه رنگارنگ بود یکی هم خرگوش کوچولو بود. آن ها با هم کلی بازی می کردند، خرگوشی گفت: باهم قائم باشک بازی کنیم. صورتی گفت: باشه. پروانه رنگارنگ چشم گذاشت، آنها پنهان شدند، آن ها همه جا را گشتند. خرگوش را پیدا نکردند، بعد پشت درخت شکلات پیدا کردند و خوشحال شدند و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.