هر جا تونستی منو پیاده کن!




 

■ سبا مازندرانی. 14 ساله

با صدای سوت قطار و رسیدن به ایستگاه آخر از قطار پیاده شدم. دیگر داشت خورشید پشت درختان سرو پنهان می شد. تاکسی گرفتم و با گفتن «خانوم شما کجا میرید»؟ کمی فکر کردم و گفتم: «هر جا تونستی منو پیاده کن». از آیینه ماشین کمی من رو نگاه کرد و کمی اخم کرد. همینجا پیاده می شم. از تاکسی پیاده شدم. به مسافر خانه ای رفتم و اتاقی درخواست کردم. کلید را گرفتم و به اتاقم رفتم. وسایلم را روی تخت پرت کردم از اتاقم بیرون آمدم. تازه یک  ماه از سن هجده سالگی ام گذشته بود. کنار دریا رفتم امواج دریا تمام روحم را زنده کرد. کفشم را از پایم در آوردم و در دست گرفتم. هوا خیلی سرد بود. باد می وزید. باد های سرد که تا مغز و استخوانم می لرزید. در حال راه رفتن بودم که چیز سردی روی بدنم احساس کردم. جیغ خفه ای کشیدم و با ترس برگشتم. دختری هم سن و سال خودم بود. به من سلام کرد ولی جوابی دریافت نکرد. «مگه زبون نداری؟ لالی»؟ لب زدم و گفتم: «سلام». «حالا شد. بگو ببینم اینجا چیکار میکنی»؟  نمی دانستم چه بگویم. اصلا حرفی برای زدن نداشتم. «خب پس نمی گی؟! اسم من ایسا است. اسم تو چی»؟ سری تکان دادم و گفتم: «باران. خوشوقتم». سری تکان داد و برگشت و شروع به حرکت کرد. «بیا! دنبالم بیا»! پشت سرش به راه افتادم .ایستاد روی شن ها، نشست دستش را روی شن زد و گفت: «بشین»! کنارش نشستم. شروع کرد به حرف زدن دختر پر حرفی بود یک دقیقه ساکت نمی شد. تمام زندگی اش را تعریف کرد. «حالا سکوت بسه تو تعریف کن»! «مَن من»؟!  «نه پس پشت سریت». سرمم را برگرداندم ولی پشتم کسی نبود با تعجب به او نگاه کردم. خنده بر لبانش آمد. تازه فهمیدم که داشت شوخی می کرد. شروع کردم به تعریف کردن. من داخل پرورشگاه زندگی می کردم مثل تو. همیشه آرزو داشتم......» کلی حرف زدم مثل خودش. ولی اون مثل من از حرفام خسته نشد و انگار هر چی بیشتر حرف میزدم حالش بهتر می شد. با تمام شدن حرفام خورشید در آسمان نمایان شده بود. گفت: «حالا میخوای کجا بری»؟! گفتم: «معلوم دیگه مسافر خونه. وسایلمو میگیرم از اونجا هم یجا میرم دیگه». گفت: «پس تو برو وسایلتو بردارو بیا همینجا». نگاهش کردم.  نگاهی که کلی علامت سوال بود. «خب برو بیا دیگه»! باشه گفتم و رفتم مسافر خانه وسایلم را برداشتم و پول را حساب کردم و به سرعت لب دریا رفتم ولی تمام راه به این فکر می کردم که شاید به من دروغ گفته باشد و اصلا  هنوز آنجا نباشد. ولی از دور، دست تکان داد. همانجا نشسته بود. با دیدن من از جایش بلند شد و گفت: «بیا»! پشت سرش راه افتادم. خیلی سریع راه می رفت جلوی یک خانه خرابه ایستاد. با پا در را باز کرد. به داخل خانه رفت. ولی من پشت در ایستادم. در فکر فرو رفتم. با صدای جیغش که: «بیا دیگه»!  به خود آمدم و به داخل خانه رفتم. تعجب کرده بودم. چقدر این خانه خوشگل است. دیوارهای رنگ شده. سرامیک های براق. با انگشتش اتاقی را نشان داد. گفت: «اون اتاق مال تو»! هولم داد طرف  اتاق  و گفت: «برو کمی استراحت کن! می خواهیم بریم»! «کجا»؟ «سوال نپرس! فقط انجام بده»! به داخل اتاق رفتم کمی استراحت کردم. وسایلم را در کمد چیدم. بعد سه ساعت از اتاق بیرون آمدم. سفره پهن بود. غدا خوردیم و سفره را با هم جمع کردیم. با هم بیرون رفتیم تمام خیابان ها و کوچه ها را دور زدیم. کار هر روزمان شده بود گشت و گذار. الان چند ماهی میشد که با هم دوست بودیم. داشتیم در پارک قدم میزدیم که ناگهان ایستاد. «میخوام یه جا ببرمت دنبالم بیا» و مثل همیشه بدون دریافت پاسخ من، شروع به دویدن کرد. من هم پشت سرش دویدم. مرا  بالای ساختمانی بلند برد. خودش لبه ایستاد.  به من گفت: «بیا از این بالا پایین رو نگاه کن»! از جایم تکان نمی خوردم خیلی ترسیده بودم. دستم را گرفت و گفت بیا. اعتماد کردم و کنارش ایستادم. «چشماتو ببند! هر چی میگم در ذهنت تجسم کن! ما هستیم یه جایی که هیچ کس دستش به ما نمی رسه! من و تو تنها هستیم و می مونیم». لب زدم و گفتم: «اونجا کجاست» چشم هایش بسته بود و گفت: «اون پایین»! با تعجب نگاش کردم. تون صدایم را بالا بردم و گفتم: «میخوای ما از این بالا بپریم؟ ولی اینجا خیلی...» حرفم را قطع کرد و گفت: «با من هستی یا نه»؟! کمی فکر کردم و گفتم هستم. دستش را فشار دادم. قدمی به جلو  برداشتیم و در هوا شناور شدیم که چشمان را ناگهان باز کردم روی تخت پرورشگاه بودم. با صدای مدیر به خود آمدم که گفت: «میدونی دیگه تو به سن قانونی رسیدی وسایلتو جمع کن! دیگه اینجا جای  تو نیست»! با تعجب بهش خیره شدم و به فکر فرو رفتم.