نقطه صفر
فهیمه انصاری_ پلهها را دو تا یکی بالا رفتم. خدا را شکر کردم که راه پله خلوت بود و کسی نبود حال و وضعم را ببیند. بعد از راه پله، دالانی طولانی رو به رویم قرار گرفت. دست و پایم میلرزید. یاد همه لحظههایی افتادم که در زندگیام به نقطه صفر میرسیدم؛ همان نقطه بنبست! دوباره چرا پرسیدنهایم شروع شد؛ چرا پسر زیبای من؟!
در زدم و داخل شدم. سلام کردم. منشی بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، جوابم را با صدایی داد که تنها «س» اش را شنیدم. چشمم افتاد به چند گلدان زیبای سرامیکی که طرحهای شادی داشتند. پتوس راهش را گرفته بود و اول از گلدان و بعد از طاقچه آویزان شده بود. گلهای دیگر اما قانع به همان گلدان، سر جای خود قرار داشتند. پنجره گرد کوچکی، بالاتر از گلدانها، نیمه باز بود.
-بفرمایید!
با صدای منشی به خود آمدم.
-برای خانم دکتر وقت گرفته بودم.
- بله فامیلتون؟
از لحن صدایش سرما و خشکی بیرون میریخت. روی کاغذی که جلویش بود، با مداد چیزی یادداشت کرد و گفت: بفرمایید اتاق سمت چپ!
با خودم گفتم، چی میشد با لبخند جواب سلامم رو میداد؟ جواب خودم را دادم و گفتم: شاید زندگیش خیلی سخته! یعنی از زندگی من سختتره؟
خانم دکتر گفت: معمولا مادرها به ما میگن که بر اثر یک حادثهای بچهشون اینطوری شده!
پریدم وسط حرفش و گفتم: بله دقیقا! پسرم تا یک ماه پیش سالم بود و ...
نگذاشت جملهام را تمام کنم و گفت: اما لازمه بدونید که مشکل پسر شما، نوعی بیماریه که علتش هنوز کشف نشده. درسته که عاملی باعث بروزش میشه، اما علت وجودیش کاملا ناشناخته است. یک حادثه یا اتفاق، فقط باعث کشف و ظهور این بیماری میشه. باید بگم که متاسفانه هیچ درمان دارویی هم براش وجود نداره.
به زور سعی کردم که اشکم از چشمم بیرون نریزد. بغضم را فرو دادم. صاف به چشمهای دکتر زل زدم و تصمیم گرفتم نقش مادری قوی ایفا کنم.
او ادامه داد: درسته که درمان دارویی نداره، اما اینجا سعی میکنیم با گفتاردرمانی، به پسرتون کمک کنیم که تا جای ممکن، بتونه خوب حرف بزنه و لکنتش برطرف بشه. راستی توی خانواده شما یا همسرتون، چنین مورد مشابهی وجود داشته؟
گفتم: درباره خانواده خودم که مطمئنم، اما درباره خانواده همسرم، واقعا نمیدونم! اونها همه چیز رو از من پنهان میکنند. از بیماری گرفته تا هر مسئله ریز و درشت دیگه!
خانم دکتر سرش را پایین آورد و گفت: پس نمیتونیم بفهمیم جنبه ژنتیکی داره یا نه. در هر حال ما همه تلاش خودمون رو به کار میگیریم تا با روشهای مجرب، سطح لکنت پسرتون به کمترین حد خودش برسه. لازمه بدونید که همکاری شما در این زمینه، خیلی مهمه!
با خودکارش در کاغذ چیزی نوشت. دقیق به چشمهایم زل زد و پرسید: رابطهتون با همسرتون چطوره؟
اشکی که به زور نگهش داشته بودم، از گونهام پایین غلتید.
در حالی از مطب بیرون آمدم که دنیا را تمام شده میدیدم. منی که تا دیروز، هزار آرزوی ریز و درشت داشتم و برای نرسیدن به هرکدامشان، بارها و بارها با پدرام دعوا کرده بودم، الان تنها آرزویم خوب شدن پسرم بود!
از دالان که تاریکتر از قبل شده بود، عبور کردم و از پلهها پایین آمدم. باد پاییزی وزید و برگهای خشکیده، از زمین بلند شدند و کمی آن طرفتر دوباره روی زمین قرار گرفتند. با چشمهایی که از پشت اشک میدید، به عابران پیادهای نگاه کردم که هرکدام با سرعت به سمت زندگی خودشان قدم برمیداشتند!
بین ماشینها، دنبال پدرام گشتم. گوشی را از کیفم درآوردم تا به او زنگ بزنم که با شنیدن صدای ترمز ماشینش، گوشی را سرجایش گذاشتم. بهم نگاه کرد و منتظر شد. سپهر با ذوق برایم دست تکان داد. در ماشین را باز کردم و بعد از بوسیدن سپهر، صندلی جلو نشستم.
-چی شد؟
بغض طوری راه گلویم را بسته بود که نمیتوانستم حرف بزنم.
-پرسیدم چی شد؟
نگاهش کردم. اشکی که دیدم را تار کرده بود، مزاحمتش را کم کرد و راهش را روی گونهام ادامه داد. پدرام با چشمهای گشاد و ابروهای پهن مشکی درهمش، خیره خیره نگاهم کرد. وقتی چشمهایش را گشاد میکرد، رنگش قهوهای خوش رنگتری میشد.
-میشه جلو بچه گریه نکنی؟
سپهر سرش را آورد جلو و پرسید: چی شده مامان؟
گفتم: میشه اینقدر تابلو نباشی جلوی بچه؟
گفت: من تابلو ام؟ زندگیه واسه من درست کردی؟ تقی به توقی میخوره اشکت آویزونه... یا گریه میکنی یا غر میزنی! الان هم به جای گریه کردن، بگو دکتر چی گفت؟
-دلم میخواست به خانم دکتر میگفتم که رابطه ما، عالیه!
-چی داری میگی؟ رابطه ما چه ربطی به دکتره داره؟ میگم برای بچه چی گفت؟
گفت: اولین قدم درمان، اینه که محیط خونه آروم باشه! استرس و تنش، لکنت رو تشدید می کنه!
دستش را به فرمان گرفت و و دنده را عوض کرد. پایش را روی پدال فشار داد و گفت: بیا! اینقدر گفتم غر نزن! دعوا راه ننداز! اینم نتیجهاش!
در حالی که سعی می کردم لحن صدایم آرام باشد، گفتم:
من هروقت حرف زدم، گفتی غر نزن! هر وقت خواستهام رو گفتم، گفتی: غرغرو!
گفت: میخواستی زن من آس و پاس نشی که هی به جونم غر بزنی!
گفتم: تو گفتی که آس و پاسی؟ تو باد به غبغبت انداختی و گفتی که ماهی فلان قدر حقوق داری!
سپهر انرژیاش را در لبهایش جمع کرد و گفت: دددعووا ن..نکنین! ما..ما..مامان می..می..میشه بیام ج..جلو؟
آمد توی بغلم و خودش را چسباند بهم.
سپهر را در آغوشم فشردم و گفتم: التماست میکنم بریم پیش مشاور؛ یک نفر بیطرف که حرف هردومون رو بشنوه. اگه خواستههای من غیر منطقی یا غر بود، هرچی تو بگی!
یاد روزهای اول افتادم. سومین روزی بود که عقد کرده بودیم. سرش را روی شکمم گذاشت. لبخندی زد و گفت: آرزو دارم زودتر برسه اون روزی که سرمو بذارم رو شکمت و صدای قلب بچه رو بشنوم!من هم خندیده و گفته بودم: مگه میشه صدای قلب بچه رو اینجوری شنید؟ و البته از این حرف پدرام، قند توی دلم آب شده بود.
رسیدیم به خیابانی که دو طرفش را درختان تنومند و زیبا، احاطه کرده بودند. معمولا خیابان کم رفت و آمدی بود. پدرام به آرامی ماشین را کنار پارک کرد و گفت: اینجا رو یادته؟
-مگه میشه یادم بره؟
آن روز هردو گریه میکردیم. دکترها گفته بودند که پدرام توانایی بچهدار شدن ندارد و باید درمان شود. خوب یادم هست که از من پرسید: با این شرایط، بازم کنارم میمونی؟
من هم سریع گفته بودم: میتونم نمونم وقتی اینقدر عاشقتم؟
پس چرا الان دیگر مثل آن روزها نبود؟ چرا حتی نمیتوانستیم دو کلمه باهم حرف بزنیم؟ وقتی ناغافل و ناباورانه باردار شدم، پدرام هر روز برایم آب میوه میگرفت و داخل یخچال میگذاشت. بعد هم بیصدا خانه را ترک میکرد تا دیرتر بیدار شوم و ویار صبحگاهی کمتر اذیتم کند.
پدرام گفت: بیا بغل بابا!
سپهر خودش را از دستهایم بیرون کشید و به آغوش پدرش رفت. به پدرام نگاه کردم. در حالی که انگشتهایش را میان موهای سپهر فرو کرده بود، با چشمهای سرخ نگاهم کرد. با آرامترین لحنی که از او شنیده بودم، گفت: قبول دارم که چند وقتیه به خاطر شرایطم، خیلی بدخلق شدم! اما قول میدم که جبران کنم! حتی حاضرم باهات پیش مشاور بیام! اما این رو بدون، وقتی اینقدر دوستت دارم و نمیتونم خواستههات رو برآورده کنم، اینجوری دیوانه میشم و به سیم آخر میزنم! درباره تمام عیب و نقصهای خانوادهام هم ازت عذر میخوام. باور کن من تقصیری ندارم. اونا هم هیچ منظور بدی ندارن! فقط مدلشون اینطوریه دیگه!
بوی باران پیچید. اولین قطرههای باران پاییزی، به شیشه ماشین خورد. سپهر ذوق کرد و گفت: دا..دا..داره بابارون م..میاد!
دست راستم را روی دست پدرام گذاشتم. غرق نگاهش شدم. سپهر یک دستش را دور گردن من و دست دیگرش را دور گردن پدرش حلقه کرد و گفت: دو..دو..دوستتون دارم!