من  پشیمانم




 

حسین مجاهد_دو سه بار آرام زدم توی صورت خودم. فایده نداشت. این بار محکم خواباندم توی گوش خودم. انگار واقعا بیدارم. این همه پول. پشت پاکت چیزی ننوشته. روی پاکت هم فقط اسم من نوشته شده. صبح، پیک آوردش دم مغازه. پرسیدم از طرف کیست؟ گفت:" سه روز پیش،یه آقایی این رو داد به من، کرایه اش را هم داد. یه شیرینی حسابی هم داد که امروز این را بیاورم به شما تحویل بدهم." گفت:"بگو پا پتی این رو فرستاده، خودش می شناسد."من حتی فکرش را هم نمی کردم این بی سر و پا، خواندن و نوشتن بلد باشد. چه برسد به این کارها. چند ماهی از شروع آن جریان می گذرد. آن ایام، چند ماه، مرا مشغول خودش کرد. یک هفته آخر هم همه زندگی ام را فلج کرد. دخترم تا مدت ها با من قهر کرد. همسایه ها با من سر سنگین شدند. حالا هم که این نامه را فرستاده. انگار قرار نیست دست از سرم بردارد. نامه را که باز کردم، چند اسکناس خارجی دیدم. دلار بودند. ده تا هزار دلاری تا نخورده. دور و برم را نگاه کردم. شاید می خواهند سر به سرم بگذارند. روی همه اسکناس ها دست کشیدم. تقلبی نیستند. ماشین حساب را برداشتم و حساب کردم به پول خودمان چقدر می شود. این پاپتی که این همه پول داشت چرا شب ها کف پیاده رو می خوابید؟ اصلا از کجا معلوم راست بگوید. انبار را نگاه کردم. سوراخی نبود. کارتن ها را کنار زدم. یا حضرت عباس. چه سوراخ بزرگی. خم شدم.حیاط حرم را دیدم. رفتم سراغ دوربین ها. باید مطمئن شوم. حراست حرم گفته بود که حافظه دوربین هایتان را پاک نکنید. شاید لازم بشود اما یک بار هم نیامدند نگاه کنند. هنوز زایرها بیدار نشده اند در مغازه را بستم. بیست و دوم بهمن، اولین روزی بود که جلوی مغازه دیدمش. آمده بودم پوسترها را از مغازه بردارم و بروم راهپیمایی که دیدم جلوی مغازه چمباته زده و خوابیده. دلم برایش سوخت. چند روزی کاری به کارش نداشتم. روز چهارم بود یا پنجم، باز هم همان جا خوابیده بود. با داد و بیداد فراری اش دادم. ترسیدم پشت سرم حرف در بیاورند. کسی که دختر جوان داشته باشد، می فهمد من چه می گویم. روز بعد با لگد. روز بعد با سطل آب. روز بعد با صد و ده ولی او سمج تر از این حرف ها بود. دخترم هر روز کمی از غذای ظهرمان را به او می داد. اوائل اصرار می کرد توی انبار پشتی یک جای خواب برایش درست کنیم ولی من زیر بار نرفتم. بعدها خودش به من گفت چند شب او را در انبار جا داده. می گفت این زائر های پاکستانی خیلی مظلوم اند. چقدر ما ساده بودیم. بعضی شب ها می رفت جلوی مغازه حاج عباس می خوابید. روزها پیدایش نبود. بعضی ها شب ها نمی دیدمش. زوار و کسبه، محض ثواب هم که شده، روانداز و غذای گرم و میوه جلویش می گذاشتند. اما بیشتر از همه دخترم برایش دل می سوزاند. البته دخترم برای گربه و گنجشک هم دل می سوزاند اصلا انگار خدا خلقش کرده بود تا جگرش برای همه کباب شود. از وقتی هم مادرش به رحمت خدا رفت، مهربان تر شد. عاقبت هم ماند و کمک دست من شد. چند وقتی کارش نداشتم اما روزهای آخر که این مردک حسابی خسته ام کرده بود و با چوب افتادم دنبالش، دخترم برای اولین بار، سرم داد زد و تا چند روز با من سرسنگین شد. چقدر من بی رحم بودم. واقعا باورم نمی شود آیا خود من بودم که این کارها را کردم. منی که نماز شبم ترک نمی شد و همه محل جلویم دولا راست می شدند. حاج اصغر سوهانی، قدیمی راسته سوغات فروشی ها.

فیلم ها را عقب جلو کردم. تصویر را بزرگ کردم. این پا پتی کجا آن نامه کجا. اما نه خودش است. از چشم هایش فهمیدم. انگار همین حالا هم دارد نگاهم می کند با همان نگاه عمیق که موقع داد و بیدادها نگاهم می کرد. خیره می شد به چشم هایم و هیچ حرفی نمی زد. به چهره اش دقیق شدم. جوانی تقریبا سی ساله با موهای بلند و بهم ریخته با شلوارکی پاره و پیراهنی سیاه و بلند. یک تسبیح دانه درشت سبز هم به گردنش آویزان کرده بود. راست می گوید. حق با اوست. هیچکس شک نمی کرد. با آن لهجه عجیبش که پاکستانی و فارسی را قاطی می کرد و به زور می فهمیدیم چه می گوید. حتی خانم کریمی، مغازه کناری، که هر روز با هم بگو مگو داشتیم که "حاجی گناه داره بخدا.ولش کن و از این حرفها." هیچ کس او را نشناخت. حتی حاج اکبر که می گوید من مفتش بوده ام. کاش حداقل این قدر فحشش نمی دادم. چی فکر می کردیم چی شد. خدا را شکر قبل از مرگم متوجه شدم که فکری به حال خودم کنم. نمی دانم این پشیمانی ها فایده ای دارد یا نه. این همه کتاب خواندن در این سال ها هم ما را فهمیده نکرد. خدا را شکر فهمیدم چقدر نفهمم. نامه را چسباندم روبروی صندلی نمازم تا حواسم بیشتر به خودم باشد.

 

به نام توبه پذیر مهربان

وقتی این نامه را می خوانی که من هزاران کیلومتر از تو دور شده ام پس به خودت زحمت نده و به پلیس خبر نده. البته به قول حاج مرشد"نگهدار ما کس دیگری ست" از فرانسه آمده بودم که بیست و دو بهمن کار را تمام کنم که هوشیاری اطلاعاتی ها نگذاشت. مجبور شدم بمانم تا سالگرد آقای خمینی. باید حرم را منفجر می کردم. مغازه شما هم بهترین نقطه بازار برای این کار بود. چسبیده به حرم. بدون گشت و مامور و بازرسی. رفتارهای وحشیانه شما هم هر روز مرا مصمم تر می کرد. بنازم پنجه طلا را که هیچکس به گریمم شک نکرد. هر روز با خیال راحت از همه جزئیات محل، اطلاعات جمع می کردم. اگر مهربانی های دخترت و همسایه هایت نبود، اگر با حاج مرشد آشنا نمی شدم، حتما الان اون بالا بالاها با حوری هایت روی تخت لم داده بودی.حاج مرشد میگفت"بهشت و جهنم،بهانه خداست برا رفاقت با بنده هاش."خیلی شبیه پدربزرگم بود. گوشه حرم نشسته بود و یک نگاه به قرآن می کرد، یک نگاه به ضریح.گفتم"حاجی یه سلفی میگیری با ما؟" گفت: نمی دونم سلفی چیه ولی چیزی داشته باشم،مضایقه نمی کنم." و این شد شروع رفاقت پنج ماهه ما و البته شروع شنیدن حرف هایی که هرگز در سازمان نشنیده بودم. هر روز با حاج مرشد بحث می کردم و او چقدر صبور بود که حتی یک بار هم اخم نکرد. باورت می شود سردسته مجاهدین خلق بشود نگهبان مغازه ات. بس که شیفته مرام و معرفت مردم تان شدم. البته به جز خودت. حیف از تو که چنین دختری داشته باشی. شب آخر که بچه ها آمدند بمب ها را در سوراخ انباری ات جاسازی کنند و من باید در فرودگاه می بودم، به دستور حاج مرشد،نصیحت شان کردم که با هم توبه کنیم و فرار کنیم ولی مغز آن ها را شستشو داده بودند. باهاشون درگیر شدم و چاقو خوردم. حالا حتی رفقای دیروزم هم دشمنم شده اند ولی خب به مزه عجیب آن چند روز می ارزد. پیش خودم گفتم وقتی بنده های این خدا این قدر مهربان اند، پس خود آن خدایشان چه چیز محشری ست. کتاب هایی که حاج مرشد داد را خواندم. مسلمان شدم و پنهان شدن تا آخر عمر را به جان خریدم.خداحافظ برای همیشه مسلمانِ اعصاب خوردکن .

راستی آن پول ها هم هدیه ناقابلی ست برای دخترت. آن قدر در سازمان ما را وحشی بار آورده اند که هدیه خریدن هم بلد نیستیم.

امضاء 

یک پشیمان