کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

 

■  دیانا یزدانی ۹ ساله ازمشهد

درروزگارانی پیش یک گربه بود که خیلی دوست داشت برای یک بارهم که شده یک ماهی بخورد. یک روز با صاحبش به یک جایی رفتند که گربه نمی دانست که به کجا می روند  بعد از چند دقیقه فهمید که آن ها به پیش ماهی ها میروند و از آن صاحب مغازه دوماهی گرفتند. و آن ها را درآکواریوم خانه ی صاحبش انداختند. نام صاحب گربه دایانا بود. ماهی ها همه اش در آکواریوم به آن بزرگی این طرف آن طرف می‌رفتند و گربه به آن ها نگاه میکرد و حسرت می‌خورد که چرا نمی تواند یکی ازماهی ها ی داخل آکواریوم را بخورد. یک روز که دایانا به فروشگاه رفت گربه را در خانه گذاشت. گربه به بالای میز رفت و  دستش را داخل آب کرد. ناگهان میز کج شد و گربه افتاد و پایش شکست. وقتی دایانا برگشت دید گربه تکان نمی خورد.  به پیش گربه  رفت و به او گفت: «چرا بالای میز رفتی؟ گربه جواب داد: چون که من همیشه در حسرت خوردن یک ماهی بودم، ولی الان متوجه شدم که کارم اشتباه بود خدا دوست نداشت که به نعمت های زیبایی که داده آسیب برسانیم. دایانا ازهمونجا تصمیم گرفت که گربه ی مهربان را همیشه درکنار خود نگه دارد و برایش خوراکی های خوشمزه بخرد تا هوس خوردن ماهی های داخل آکواریوم به سرش نزند.

 

 

 

 

معلم  زندگی

 

■  اسما نصیری پور ۱۶ساله. پایه دهم 

از کودکی درس زندگی در تک تک لحظاتش نهفته بود. درس صبر اولین درسی است که به خاطر دارم! درسی که از شامپوهای تیله‌ای گلرنگ آموختیم. روزها لحظه شماری می‌کردیم تا شامپو تمام شود و تیله‌های رنگارنگ را در بیاوریم به جعبه‌ی کلکسیون تیله‌ها اضافه کنیم. درس خودباوری و تکیه به خود دومین درس بود! درسی که از خاله بازی هایمان آموختیم. استفاده از ریز کاغذ‌های دفتر دستور غذای مامان به جای برنج‌؛ درست کردن غذا و تعریف از دستپخت. درس سوم شجاعت بود درسی که از دوچرخه سواری‌‌های بدون چرخ کمکی بر روی کوچه‌ های سنگ فرش شده آموختیم. تحمل درد را از کشیدن دندان‌ های شیری و پرت کردنشان به امید دندان‌ های سالم‌تر آموختیم. قانع بودن را از پوشیدن لباس‌های مامان دوز با پارچه‌های هر چند قدیمی اما لباسی نو، آموختیم از چرخ دستی کهنه‌ی مامان که هر از گاهی باید با روغن موتور چرب می‌شد تا کار کند. سخت کوشی را از دنبال چهارپایه گشتن تا رفتن روی آن برای رسیدن به بستنی ته فریزر آموختیم. صمیمت و عشق را از کشیدن همیشگی خانواده‌ی کامل در دفتر نقاشی‌هایمان آموختیم. زندگی یعنی معلم، معلمی با تجربه، معلمی با درس‌های آموختنی! امیدوارم از لحظه به لحظه‌ی زندگیتان درس بگیرید، به طوری که از خود معلمی با تجربه بسازید!

 

اتاقی‌ست اینجا

■  ساناز گرگانی. 18 ساله از گنبد

 

اتاقی‌ست اینجا. اتاقی با تنها یک فرش در آن. یک اتاق، یک فرش و یک انسان، با مغزی کپک زده در بالاترین نقطه‌ی چارچوبِ کالبدش. کتاب‌هایی دورش چیده شده. جنایات و مکافات را به دست می‌گیرد و حالا، زمان خارج شدن از قفسِ انسان بودن است. شخصیتی خمیرگونه انعطاف پیدا کرده و تبدیل به شخصیت‌های کتاب‌ شده. مغزی که تشویش ‌های راسکولینکوف را حس می‌کند. شخصیت، استراحتی می‌کند. درست مثل خمیر و بعد مدتی وسعت پیدا می‌کند و حالا مانند آیدینی در سمفونی مردگان می شود. آیدینی مشتاق به نوشتن و خواندن، شنیری با عقایدی دلقک ‌گونه، دکتر برویری که با نیچه می‌گریه و حالا منی که منم، با شخصیتی آمیخته با تمام این شخصیت‌ ها. کتاب‌ها، چاپ نمی‌شوند که خوانده شوند. آن‌ ها به وجود می‌آیند تا ساخته شویم. آن‌ها به وجود می‌آیند تا یک تولدی دیگر جدا از تولد جسمی‌ مان داشته باشیم. تولدی که خالق کتاب ‌هایند و مخلوق‌ها، ذهن ‌هایی هستند که الک می‌شوند و با آب و آرد، خمیرگونه، درست می‌شوند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خرگوش بازیگوش

 

 

 

 

 

 

 

■ آدرینا فغانی کلاس دوم-۸ساله

 

یکی بود یکی نبود. خرگوش کوچولویی بود به نام دم پنبه ای، که دوتا خواهر داشت. خواهرهای دم پنبه ای  خیلی از او کوچکتر بودند و خیلی هم دم پنبه ای را اذیت می کردند. گاهی اوقات دست دم پنبه ای را می گرفتند و اینور و اونور جنگل می کشیدند و در آخر گم میشدند و دیگر راه برگشت به خانه را بلد نبودند. سرگردان کل جنگل را میگشتند تا بالاخره راه خانه را پیدا میکردند. چند سال گذاشت، خواهرهای دم پنبه ای از آب و گل در آمدند. یعنی بزرگ شده بودند. دیگر همگی بقدری بزرگ شده بودند که حسابی باهم بازی میکردند و دست از بازیگوشی و شیطنت برداشته بودند و دیگر راه خانه را گم نمی کردند. پدر و مادر خرگوش ها از این اتفاق خیلی خوشحال بودند و  همیشه کنار هم زندگی خوبی داشتند. 

تقدیم به کادر درمان

 

 

 

 

 

 

 

■ هانیه یزدانی کلاس یازدهم

 

میان هیاهوی این روزها

پشت پنجره می‌نشینم و می‌نگرم

به روزهایی که جانمان را می‌گیرند

حس دلتنگی گذر لحظه ها را سخت تر میکند 

اما ...حالا که هم قیچی به دست ماست و هم ریش

چه خوب است

یک دمنوش محبت با کمی گلپر احساس دم کنیم

به یاد همان جوانمردانی که لحظه هایشان سخت درگیر نجات جان عزیزان ماست.

 

 

قصه ی مورچه ها

 

 

 

 

 

 

 

■ زهرا مازندرانی. پنج ساله

یکی بود و یکی نبود. زیر گنبد کبود هیچکس نبود. چند تا آدم کوچولو بودند که می‌خواستند یک ترب را بچینند و از توی خاک در بیاورند. آنها همه با هم تلاش کردند تا آن را بیرون بیاورند، اما سفت بود. آن ها با هم خواندند: بیرون بیا، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا. بعد آن را از دل خاک در آوردند و دیدند که یک تربی هست که شبیه  سیب هست که خونه مورچه ها بود. قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.