کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

فرشته ای به نام بلوت

 

نگین نورمحمدی. 12 ساله. تهران

دخترکی تنها کنار حوض نشسته بود به  ماهی ها نگاه میکرد و با اونها صحبت میکرد و می گفت:

«چی می‌ شد منم مثل تو یه دوست داشتم که باهم بازی می کردیم»؟ دخترک آه کشید و در فکر فرو رفت. ناگهان فرشته‌ای زیبا با موهای قرمز و یک لباس آبی زیبا از آسمان پایین آمد. دخترک به فرشته کمی نگاه کرد و از او پرسید: «تو کی هستی، از کجا آمده ای؟ فرشته گفت: من از طرف خدا آمده ام. من داشتم به حرف های تو گوش میکردم. من هم مثل تو به‌ دنبال یک دوست بودم که تورا پیدا کردم. آمده ام تا باهم دوست شویم. دخترک که خوب به حرف های فرشته دقت می کرد، از او پرسید تو چند سال داری، اسم تو چیه؟ 

فرشته گفت : «من ۱۲ سال دارم اسمم «بلوت» است. حالا تو بگو اسمت چیه»؟

دخترک شروع کرد: «اسم من پریسا و ۱۰ سال دارم. بعد از آشنایی با هم نگاهی به ساعت کردند. کم کم شب شد. بلوت بدون خدا حافظی دوباره به آسمان برگشت. صبح شروع شد. دختر در حیاط منتظر فرشته بود، فرشته برگشت. آنها که با هم آشنا شده بودند با سلام گفتن به سراغ بازی رفتند.آنها آنقدر باهم بازی کردند که خسته شدند. پریسا و بلوت باهم دوستی صمیمی شدند. ماه ها گذشت، انها هنوز باهم بودند. کم کم زمستان رسید، تولد پریسا نزدیک بود و سه روز مانده به تولدش. پریسا با ذوق به حیاط آمد. منتظر فرشته بود کنار حوض آنقدر نشست که شب شد. دیر وقت بود به خانه رفت. فردا، پس فردا، روز تولدش رسید. اما فرشته نیامد که نیامد با یک کیک کوچک تولدش را جشن گرفتند. اما پریسا منتظر فرشته بود. روز بعد فرشته آمد. پریسا از بلوت پرسید: «چرا آنقدر دیر آمدی، من منتظر تو بودم».  بلوت شروع کرد: «تو قوانین فرشته ها را نمیدانی. من دیگه نباید پیش تو بیایم. این را گفت و رفت. دخترک دوباره تنها شد.

 

 

 

 

 

 

دخترک تنبل 

 

 

 

 

 

 

 

■  نیایش زرگری 

پایه چهارم. 11 ساله

 

 

 

 

 

یک روز از روز های خوب، دختری  بود. آنقدر تنبل بود حاضر نبود صبح ها دست و صورتش را بشورد  و هیچ کاری انجام نمی‌داد. همیشه سر مادرش داد میزد و گریه میکرد که: «باید اون چیزی که من میخوام رو ‌برام ‌بخری». مادرش از دستش ناراحت و اعصبانی می شد. یک شب مادرش لباس های مدرسه اش را شست  و اتو کرد و یک جا تمیز گذاشت. صبح دخترش را بیدار کرد. اما آنقدر خسته بود گفت دو دقیقه دیگه، دو دقیقه شد بیست دقیقه مادرش دوباره بیدارش کرد. بلند شد دست صورتش را نشست و صبحانه نخورد. رفت لباس هایش را سریع پوشید و کتاب هایش را گذاشت و بدون خداحافظی به مدرسه رفت. تو راه شلوارش را گلی کرد و به مدرسه رسید. معلم او را دید و سلام کرد. دختر جواب سلام را نداد و رفت نشست. بعضی از کتاب ها را نیاورده بود. معلم گفت: «برو خونه و اگر به این کارت ادامه بدی دیگه نیا مدرسه». او به خانه رفت و جوراب هایش را در آورد و یک طرف پرت کرد  کیفش را طرف دیگر و لباس هایش را جایی دیگر. مادرش عصبانی شد و بهش گفت: «اگه بخوایی این  کاراتو ادامه بدی بازم  بچه ها باهات بازی نمیکنن». دختر گفت: «هیچکی با من دوست نیست مگه من چیکار میکنم. مادرش بهش میگه تو سلام نمیکنی با همه بدی و برای همین اونا هم باهات دوست نیستن. فردای آن روز به موقع  به مدرسه رفت. اول به معلم سلام کرد و بعد به بچه ها. معلم خوشحال شد و بچه ها خیلی خوشحال تر.  بعد از مدرسه رفت خانه و لباس هایش را یک جا مرتب گذاشت و رفت مادرش  به او گفت حالا شدی دختر خوب. 

 

 

 

 

 

 

 

 

■ علی اصغر امامی

 

عشق همان دین خجسته خالق اعمال من

در برش مات و پریشان می شود احوال من

زآن که روزی در فراق یار عجب کردم عجب

تا که فکریست در فراق عشق پس افعال من

ناگزیر در مشعل خود سوزم از درد فراق

درد هجران کم نما محزون مباشد حال من

 

 

 

 

 

 

 

 

■ فرزانه سلیمان پور  پایه دهم

 

یک لبخندت می ارزد به تمام گل های بهشتی. بخند که زیباترین کار دنیا خندیدن از ته دل است. برای هیچ  اتفاقی هیچ کاری ناراحت نباش سعی کن بیشتر تلاش کنی! راه موفقیت همین است. هیچ کسی از اول موفق نبود. همه از یک راهی شروع کردند و موفق شدند. در هر سنی هر شرایطی  می شود تلاش کرد و موفق شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

با تابستان بی درس و کتاب های مدرسه چه می کنید؟ برای نوجوانان ساکن شهرستان های کوچک گلستان معمولا تدابیر تفریح و گردش وجود ندارد. این روزها هم کرونا به گردش سیاه و سرخ خود در میان شهر مشغول است و فرصت کمترین دیدارهای دوستانه را از ما گرفته است. یک بیست و چهار ساعت بلند و داغ و فضای مجازی که این روزها تنها حقیقت وقت گذرانی های ماست. بیایید فکر کنیم حالا چه کاری می توانیم انجام دهیم؟ یک پرسش: آیا شما می توانید لامپ عوض کنید؟ بله لامپ! اگر لامپ اتاقتان بسوزد، چه کسی مسئول تعویض آن است؟ حالا بلند شوید و از همین تعویض لامپ سوخته شروع کنید. بعد هم بیایید و فکر کنید چند لامپ سوخته در سرتان است؟ به نقطه های تاریک مغزتان فکر کنید. شاید تاریخ مصرف بعضی خواسته ها و تصورات، گذشته و باید برای روشن شدن دست به کار شوید!

 

 

 

 

 

■  یسری شهواری۸ ساله

 

کمی قرمز بردار و یکی دو قطره آبی

با هم قاطی و رنگت را پیدا کن

بنفش آرام است مثل شبِ خیابان‌های ساکت و عمیق

مثل سایه‌ها توی شهر که خوابیده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

■  مائده احمدی لیوانی ۱۵ ساله

من /من پوچ 

من گم/من نادان

هیچکدام از تک تک نقش های زندگی خود را 

خوب بازی نکرده ام /عالی نبوده ام

با بدترین بازی/از نقشی به نقشی رقصیده ام

حالا این من پوچ /می آموزد

به کودکانه ترین نگاه های معصوم

چگونه بازی کنند 

نقش های رستم و سهراب را