کتاب نسیم مهر-انتشارات خادم الرضا رمز آخر




 

حسین مجاهد-وارد راهروی کلاس ها شدم. صدای فریاد شنیدم. سر برگرداندم. کسی را ندیدم. به سمت کلاس سوم رفتم. صدای فریاد ها نزدیکتر شد. ایستادم. احمدی و کریمی و پارسا را از دور دیدم. قدم هایم را تند کردم.

احمدی داد زد: آقا مجاهد، جهنم. جهنم چی شد؟

خنده ام گرفت.

کریمی گفت: آقا من رمز آخرش را در آوردم.

پارسا گفت: آقا گروه ما ده تا رمز در آورده. ما اول شدیم.

سرم را برگرداندم. دویدم به سمت کلاس.

احمدی دوید و لباسم را گرفت. بچه ها خودشان را آویزان کردند.

پارسا هم خودش را رساند و گفت: آقا، رمزهای جهنم شور خیلی سخت بود. ما همه مون هنگ کردیم. بگید دیگه.

لباسم را کشیدم و گفتم: قرار شد خودتون رمز داستان رمزی ها را دربیاورید. اگه من بگم که دیگه رمزی نیست.

پریدم دخل کلاس سوم و در را بستم.

کریمی از لای در داد زد: آقا دوباره هم برامون داستان رمزی میارید؟

در را باز کردم. ابروهایم را بالا انداختم و سرم را تکان دادم. بچه ها خندیدند. گفتم: به شرطی که الان برید سر کلاس تون.

با بچه های کلاس سوم احوالپرسی کردم و کمی هم نرمش کردیم.

بچه ها روی میزها می کوبیدند و می گفتند: رَم زی. رَم زی. رَم زی.

داستان رمزی را روی تابلو نوشتم و صندلی ام را آخر کلاس گذاشتم.

بچه ها جلوی تابلو جمع شدند. چند نفر از بچه ها گفتند: آقا ما نمی توانیم. خیلی سخته. بچه ها داستان م را با صدای بلند خواندند.

 

داستان م

م پایش را از لبه ی زمین آویزان کرد. به سمت راستش نگاه کرد. کسی را ندید. سمت چپ هم کسی ندید. تنهایی حوصله اش سر رفت. از زمین سفید زیر پایش پرسید: با من دوست میشی؟

زمین حرفی نزد.

م پشت سرش را نگاه کرد.

ن داشت با توپش بازی می کرد.

م گفت: می آیی با هم دوست باشیم؟

ن گفت: من دوست دارم با توپم بازی کنم. و نقطه اش را شوت کرد به سمت دیوار. 

م به ا گفت: من دنبال دوست می گردم. ما میتونیم با هم بازی کنیم.

ا گفت: دلم نمی خواهد کسی کنارم باشد. می خواهم سر پای خودم بایستم.

م راه افتاد. پایش گیر کرد به خ. خ گفت: بیا یه کار پیچیده انجام بدیم.

م گفت: من فقط دلم دوست می خواهد. کار پیچیده دیگه چیه؟

خ به خودش پیچید و دایره زد.

م روی زمین ایستاد و به آسمان نگاه کرد. زمین خندید و گفت: ما تنها نیست.

سوالات:

1. زمین چی بود؟

2. چرا زمین با م حرف نزد؟

3. ن چطوری بازی می کرد؟

4. م از ا چه چیزی خواست؟

5. خ می خواست چه کار کند؟

6. چرا آخر کار زمین با م حرف زد؟

7. آخر داستان چی شد؟

کلاس سومی دهانشان باز ماند. چند نفر رفتند زیر میز و تغذیه هایشان را درآوردند. یکی از بچه ها صاف ایستاد و گفت: من ا هستم. یکی دیگر دست هایش را باز کرد و بالا برد و گفت: من ن هستم. نفر پشت سری اش زد پس کله اش و گفت: این کله ی کچل ات هم نقطه ی ن است.

احمدی گفت: آقا ما رمز سوم را فهمیدیم. ن با نقطه ی خودش بازی می کرد.

گفتم: چطوری؟

حسینی دست هایش را مثل ن کرد و گفت: نقطه اش رو میزده به کنار خودش. و سرش را پشت سر هم به چپ و راست تکان داد.

بچه ها خندیدند. حسینی داد زد: رمز اول رو من کشف کردم.

لبخند زدم و گفتم: دو گروه بشید. شش رمز مونده.

بچه ها یار کشی کردند و شدند گروه قهرمانان و گروه استقلال.کتابم را برداشتم و خودم را زدم به مطالعه کردن.

زیر چشمی نگاه شان کردم. با صدای حلقی در گوش هم حرف می زدند. داستان را روی کاغذ نوشتند. جاسوس ها رفتند برای عملیات. داد زد: هر جاسوسی که زیاد به گروه مقابل نزدیک شود، زندانی می شود. بچه ها به سمت هم می پریدند و دوباره جست می زدند روی کاغذ. یک نفر داد زد: رمز اول برای ما.

دیگری داد زد: کاغذ. ما اول فهمیدیم. گفتم: فقط بنویسید. زمان داره تموم میشه. رحیمی گفت: آقا رمز دوم اصلا معلوم نیست. گفتم: به نشانه ها دقت کنید. رحیمی مداد را از دوستش گرفت و چیزی روی کاغذ نوشت.

رحیمی گفت: آقا فقط  پنجم و هفتم مونده. حسینی گفت: اقا مخ مون پوکید. رحیمی گفت: فهمیدم. فهمیدم. تموم شد.

بچه های قهرمانان بلند شدند و کاغذ استقلالی ها را گرفتند. جلو رفتم و کاغذ هر دو را گرفتم.

رحیمی گفت: مخ و خندید.

گفتم: رمز اول کاغذ. چرا؟

موسوی دستش را بلند کرد و گفت: آقا چون محل زندگی حروف روی کاغذه. لبه ی زمین هم میشه خط های داخل صفحه.

گفتم: رمز دوم: چون تنها بود. قهرمانان درست نوشتن. حالا توضیح بدین.

کریمی جلو آمد و گفت: م وقتی تنها باشه معنی نداره. پس خونده هم نمیشه. تازه پاشم آویزون بود.

لبخند زدم و گفتم: رمز سوم هم که هیچ حالا چهارم رو بگید.

حسینی گفت: م می خواست با ا بشود ما تا تنها نباشه.

گفتم: خب چرا ا قبول نکرد.

رحیمی داد زد: آقا من می دونم. چون اگه به م بچسبه، دیگه نمی تونه سر پای خودش بایسته.

گفتم: رمز بعدی. رحیمی دستش را بالا برد. اخم کردم. رحیمی، اکبری را جلو کشید.

اکبری گفت: آقا خ می خواست به م بچسبه تا بشه مخ و با مخش یه کار پیچیده بکنه.

حسینی دوید پای تابلو و م معمولی و م برعکس نوشت. رحیمی دوید پشت سرش و گفت: آقا رمز بعدی هم اینه که م وقتی م از بقیه ناامید شد، خودش ایستاد و شد ما. وقتی هم که معنی دار شد، کاغذ باهاش حرف زد.

رو به بچه ها ایستادم و گفتم: رمز آخر.

بچه ها بالا و پایین می پریدند و حرف می زدند. از بین حرف هایشان شنیدم که می گفتند: ما باید دنبال خودمون باشیم. خودمون. اگه با خودمون باشیم دیگه تنها نیستیم.

روی تابلو نوشتم: رمز اصلی همین است. اگر با خودتان باشید برنده می شوید.

بچه ها جیغ کشیدند و همدیگر را بغل کردند.

بچه ها خودشان را به شکل حروف در می آوردند و می خندیدند.

رفتم بین بچه ها و گفتم: من م هستم. وقتی می آیم بین شما، می شوم ما.

بچه ها خندیدند و با هم گفتند: آقای م آقای م .