■  رقیه نجفی


شعر و ادب |

 

 

 همان یک نشانه کافی بود که جسمم راه خودش را برود و روحم راه خودش را. جسمم در مسیر حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) بود و روحم در جاده‌های خاکی نجف- کربلا.نزدیک حرم بی بی، چند مرد با لباس بلند عربی آب‌ِ لیوانی نذری می‌دادند. از همانها که سرتاسر مسیر اربعین قوت غالب همه زوار بود. داشتم از ذوق می‌مردم. صدای مردهای عراقی پیچید در گوشم: - مای... مای... اشرب مای...

طاقت نیاوردم. داداشم را فرستادم جلو و یکی گرفتم. سرمای لیوان آب در جانم چرخید. یادم افتاد یکبار موقع پیاده روی، چندتا آب لیوانی گرفته بودم. همین طور که راه می‌رفتم تلاش کردم بازش کنم اما نشد. به هیچ صراطی مستقیم نبود.

- مای... برگشتم به سمت صدا.‌ مرد عربی بود که تلاشهای بی نتیجه مرا دیده بود و حالا با ایما و اشاره از آبهای خودش تعارف می‌کرد. به اندازه کافی ضایع شده بودم. لیوانم را به دستش دادم . لیوانی گرفتم و یک شکراً گفتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. چند قدم بعد بوی فلافل عربی پیچید توی دماغم. تصویر خیمه‌های فلافلی اربعین آمد جلوی چشمم. به روحم احسنت گفتم که این قدر وقایع را با جزئیات ذخیره کرده. آن قدر که یک لیوان آب همه چیز را برایش با کیفیت full HD زنده می‌کند.

-رقیه! می‌یای بریم تو صف، فلافل بگیریم؟

صدای مادرم بود. و این یعنی بو را جسمم حس کرده بود نه روحم. با خودم گفتم خدایا! نشانه های اربعین را زودتر فرستادی تا بگویی قلبت را مهیا کن برای امسال؟خدایا من حاضرم. مثل دفعه قبل شده خودم را به زور در اتوبوس بچپانم، می‌چپانم. ولی حاضرم!

 

 

از نشان من اگر پرسیدند/ شرق را پیدا کن،

نیمه ی تابستان/رو به خورشید بایست

پای در چشمه و گیسو افشان/بوسه بر نور بزن

و به هر زیبایی/که میان چشمش

کهربایی دارد/"مهر" را تحفه بده!

تو مرا خواهی یافت/تو مرا خواهی یافت

تو مرا خواهی یافت...

■  شکوفه زنگانه