تمنای وصال
■ صدیقه طهماسبی نژاد
عصر بود. ابرهای سیاه پهنای آسمان را پوشانده بودند. خبراز آمدن دانههای الماس آسمانی میدادند. در آن جاده خاکی، دوش به دوش هم قدم بر میداشتند.آرام زیرلب زمزمه می کردند:کنار قدمهای جابر/سوی نینوا رهسپاریم صدای غرش رعد و برق در فضا پیچید.آسمان بارید،نم نم و آرام.زیر بارش قطرههای پاک باران، درمسیرجانان قدم میزدند ومیخواندند:ستونهای این جاده را ما/ به شوق حرم میشماریم
هنوز مسافت زیادی را نرفته بودند که صدای بلندتری از آسمان به گوش رسید. باران انگار دیگر تاب دوری زمین رانداشت. برای وصال به سرعت باد میبارید. قدمهایشان را تندتر کردند،چشمهایشان را به اطراف گرداندند تا شاید سر پناهی پیدا کنند.
علی بادست به چند متر جلوتر اشاره کرد و گفت:اونجا خوبه!
وقتی زیر سایبان ساختمان آجری ایستادند، طاهره با چشمانی که برق میزد به علی نگاه کرد و گفت:من عاشق زیر بارون موندنم.
علی سرش را تکان داد و گفت:اگه مریض بشی، من چه خاکی به سرم بریزم؟
طاهره خندید و گفت:نگران نباش! چیزیم نمیشه.
باران که بند آمد، حرکت کردند. هوا کمکم داشت تاریک میشد؛ باید جایی برای استراحت پیدا می کردند.قسمتی از مسیر را که رفتند، یکدفعه جمعیت زیاد شد. آرام آرام از شلوغی جمعیت بیرون آمدند. طاهره از دیدن صحنه روبهرویش اشک در چشمانش حلقه زد. یاد رقیه(سلامالله علیها) افتاد که شاید از ترس غارتگران میدوید و گریه میکرد.بی اختیار صدا زد:رقیه جان!
دخترک ایستاد. به سمت او برگشت. باچشمهای سبزی که دانههای مروارید از آنها روی گونههایش روان بود، به طاهره نگاهکرد. صدایش به هق هق افتادهبود. دستهایش را باز کرد تا او را در آغوش بگیرد. دخترک ترسید قدمی به عقب برگشت.
طاهره جلوی پای دختر روی زانو نشست و مهربان گفت:نترس عزیزم، گم شدی؟
دخترک بریده بریده در میان گریه گفت:ما...ما...نم!خودش را در آغوش طاهره انداخت. سرش را به سینهاش چسباند. دستهایش را دور گردن طاهره انداخت. طاهره موهای خیس و طلاییاش را نوازش کرد. علی آرام دستش را بر شانه طاهره گذاشت و گفت:پاشو بیا اونجا بشین.با دستش کنار جاده را نشان داد که چند تا صندلی بود. طاهره روی صندلی پلاستیکی سفیدی نشست. دختر هق هق گریهاش کمتر شد، طاهره سر او را ازسینهاش جدا کرد. لبخند شیرینی به او زد و گفت:اسمت چیه؟
دختر با دستش چشمش را مالید و گفت:رگیه!
طاهره چشمانش گرد شد:واقعا ! اسمت رقیهست.
رقیه سرش را به سمت پایین تکان داد و گفت:اهوم!
طاهره صورت اورا نوازش کرد و پرسید:فامیلت چیه؟
دخترک جواب داد:گربانیطاهره با نگاه مضطرب به علی نگاه کرد:حالا چه کار کنیم؟
علی با آرامش گفت:عزیزم، اول برید توی اون چادر لباسهاتون رو عوض کنید.
طاهره و رقیه داخل چادر شدند. گوشهای رفتند. طاهره چیزهایی را که برای هدیه دادن به بچه های عراقی با خود آورده بود، از کولهاش بیرون آورد. پیراهن مشکی دخترانهای را برتن رقیه کرد. با چفیه اضافهای که داشت، موهای رقیه را خشک کرد. لباسهای خیس خودش را هم عوض کرد. وقتی بیرون چادر رفتند.علی منتظر آنها بود. علی رقیه را بر روی شانهاش گذاشت تا بهتر دیده شود. چند بار مسیری را که فکر میکردند بتوانند مادر رقیه را پیدا کنند، رفتند وبرگشتند. هوا تاریک شده بود و خبری از مادر رقیه نبود. علی که خستگی از سرو صورتش میبارید، گفت:فعلا بریم توی این موکب، امشب رو بمونیم. طاهره و رقیه قسمت زنانه موکب رفتند. رقیه دوباره بهانه مادر را گرفت.با گریه گفت:من مامانم رو میخوام.
طاهره که خودش هم بغض راه گلویش را بسته بود، گفت:دورت بگردم، گریه نکن. مامانت رو پیدا میکنیم.طاهره او را در بغل گرفت. کمی بعد چشمان زیبای رقیه بسته شد و خوابید. طاهره رختخوابی از صاحب موکب گرفت و رقیه را بر روی آن خواباند. ناگهان همه جا تاریک شد. برق رفت. طاهره از خستگی توانی برایش نمانده بود. کنار رقیه دراز کشید. چشمهایش را بست و خوابید. با شنیدن صدای گریه و نالهای از خواب بیدار شد. شنید که سوزناک میگفت:امان از دل زینب!
طاهره از این پهلو به این پهلو شد. چشمهایش را باز کرد. هنوز تاریک بود. دوباره ناله جانسوزی بلند شد:خانم جان! تو این بیابان تنهایی چه کشیدی!
طاهره نشست. چشمش به تاریکی عادت کرد. زنی که کنارش نشسته بود آنقدر دردناک گریه کرد، که اشکهای طاهره هم برگونههایش نشست. میان گریه زن گفت:یاحضرت زینب! بچه گمشدم رو از تو میخوام.
طاهره مردمک چشمانش گشادتر شد. نزدیک زن شد، پرسید:خانم، اسمبچهات چیه؟
زن گریان گفت:رقیه
طاهره خواست مطمئن شود، پرسیدفامیلش چیه؟
زن صورتش را به سمت طاهره کرد و گفت:قربانی
طاهره لبخند زد. دست زن را گرفت وگفت:خانم، بیا اینجاچراغ قوه مبایلش را به صورت رقیه گرفت. زن مات و مبهوت به طاهره نگاه کرد.رقیه را درآغوش گرفت. مادر صورت دخترش را بوسه باران کرد. طاهره شماره علی را گرفت تا این خبرخوش را به اوبدهد.