روز نگاشت




 

زینب عباسی_ صبح تاسوعا بود‌. کنار تلویزیون نشسته بودم. سخنرانی یکی از شبکه ها را گوش میدادم. وسط سخنرانی متوجه محدثه و کارهای عجیبش شدم‌. قسمتی از خانه‌ی مادرم را تمیز می‌کرد. وسایل خاله‌بازیش را گوشه خانه بساط کرد.آرام با عکس پدرم حرف زد. بعد به سمت اتاق رفت. چند لحظه بعد چادر گل‌گلی به سر، از اتاق بیرون آمد. نزدیک من شد. گفت:« خانم من امروز روضه دارم. اومدم دعوت تون کنم»گفتم:« چه خوب، حتما میام. ساعت چند شروع میشه»نگاهی به ساعت دیواری کرد و گفت:«امم، یکم بعد. صدای قرآن رو شنیدین، بیاین»

- چشم. قبول باشه.

خداحافظی کرد و به سراغ مادرم رفت. او را هم دعوت کرد. بعد هم رفت با برادرش آرام صحبت کرد.

دوباره به سمت اسباب‌بازی هایش رفت. فنجان هایش را توی سینی چید. قندان را پیش مادرم برد و از او کمی قند خواست. مادرم هم بلند شد تا برایش قند بریزد.  برق خاصی در چشمهای محدثه درخشید. صدایش را نازک کرد. شعری که مادرم دوست داشت را برایش خواند. مادرم مثل همیشه محکم در آغوشش کشید.  درست در لحظه‌ای که احساسات مادرم فوران کرده بود، گفت:« مامان پروین، میشه تو کتری کوچیکه هم برام چایی بریزی؟»مادرم هم که در احساسات عاشقانه‌اش غرق بود، سری تکان داد و او را بوسید.خنده ‌ام گرفته بود. اما سعی کردم پنهانش کنم. دوباره سرم را به سمت تلویزیون چرخاندم. در دل گفتم این دهه هیچ روضه ای روزیم نشد. الحمدلله که روضه‌ی محدثه قسمتم شد. من از کودکی ارادت خاصی به روضه های خانگی داشتم. کودکیم در این روضه‌ها گذشته بود. بلند شدم وضو گرفتم. روسری سر کردم. لباسم را مرتب کردم و آماده رفتن به روضه‌ی دخترم شدم. محدثه هم وضو گرفت. دوباره چادر به سر کرد و کتری را از مادرم گرفت. کنار سینی چایی اش گذاشت. روبروی پرچم اباعبدالله نشست. آرام شروع به قرآن خواندن کرد. سوره والفجر را انتخاب کرده بود. محمدصادق با شنیدن صوت قرآن بدو‌بدو رفت وضو گرفت. لباسش را مرتب کرد. من و مادرم هم کنار محدثه رفتیم. همگی آرام روبروی پرچم نشستیم.  مادرم پرچم را روی دیواری زده بود که وقتی رو به قبله بایستی پرچم روبرویت باشد. ‏قرآن محدثه که تمام شد. صلوات فرستادیم. ‏برگشت. لبخندی زد. به همه‌ی ما سلام کرد. بعد گفت:« مامان میشه شعر کسا بود و کسا بودو بخونی؟»

‏گفتم:«چشم»

‏شروع کردم به خواندن. بچه ها هم همراهی کردند. ‏بعد گفت:« می‌خوام براتون قصه بخونم.» ‏مادرم گفت:« قصه چی عزیزدلم؟»

‏رفت روی مبل نشست. چادرش را مرتب کرد. اما چادر روی سرش خوب نمی‌نشست. مجبور شد کمی نیم‌خیر شود، تا چادر آزاد شود. دوباره نشست. سرفه‌ی کوچکی کرد. گفت:« مامان پروین... ببخشید حاج خانم، الان میگم میفهمی، صبر کن عزیزم» ‏به زور جلوی خنده‌هایمان را گرفتیم.

‏شروع کرد به قصه‌خوانی.

‏یک قصه‌ی بامزه اثر محدثه داودی!

‏قصه که تمام شد، از برادرش خواهش کرد تا روی مبل بنشیند و روضه بخواند.

‏دوست داشتم در همان لحظه بپرم و محکم بغلش کرده و چندتایی هم بوسه مهمانش کنم. اما چنان جدی بود که ترسیدم جلو بروم. ‏محمدصادق بلند شد. رفت کنار مبل ایستاد. شروع کرد به مداحی.

‏شعری که همیشه دوست داشت و زمزمه می‌کرد را انتخاب کرده بود.

‏- بسم‌الله‌الرحمن الرحیم

‏باید رفت... باید دنبال پرچمت تا ابد رفت...

‏باید موند... باید پای این روضه ها تا ابد موند...

می‌خواند و اشک های من بود که دوان دوان می‌دوید تا از قافله جا نماند.

شعر که تمام شد. صورت من و مادر خیس اشک بود.

محدثه جعبه‌ دستمال کاغذی را جلویمان گرفت. گفت:« مامان میشه شعر هیئت پارسال مون بخونیم.»

- یادته؟

- ‏اوهوم. یادم رفت تو کمکمون کن.

- ‏باشه.

محمدصادق هم کنار ما ایستاد تا همه با هم بخوانیم.

مادرم گفت:« من بلد نیستم اما سینه می‌زنم»

شروع کردیم.

سربازم و سربازم در خط مقدم

سربازم و سربازم در خط مقدم

مانند حضرت قاسم... می‌شورم بر دل ظالم

سرباز حسینم... سرباز حسینم....

سینه زنی تمام شد. از مادرم خواست تا دعای آخر مجلس را بخواند.مانده بودم، یک کودک پنج ساله چقدر در روضه ها توجه داشته که تمام مراحل را یک‌به‌یک انجام می‌دهد.

مادر دعا را که تمام کرد. محدثه بلند شد. چایی ریخت. با احترام برایمان آورد.

بعد هم شکلات هایی که داخل کیفش جمع کرده بود را داخل ظرفی ریخت.

آنها را هم با احترام تعارف کرد.

مادرم یکی برداشت. گفت:« عزیزدلم، قبول باشه.»

- برای بابابزرگمه. براش صلوات بفرستین.

مادرم نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. درحالی که صدایش می‌لرزید. گفت:« اجازه دارم ببوسمتون؟»

- بله

مادرم بغلش کرد و صورتش را بوسید.

به من رسید. گفتم:« میشه منم ببوسمتون؟»

اخمی کرد و گفت:« مگه من امامزاده‌ام؟ کار دارم خانم»

درست همان لحظه ‌ای که کم مانده بود اشکم دربیاید، از جوابش مغزم تغییر فرمان داد. زدم زیر خنده.

جلسه تمام شد. همگی بلند شدیم. محدثه دوباره سمت عکس پدرم رفت. این بار گوش تیز کردم تا ببینم چه می‌گوید.

آرام دستی بر قاب عکس پدرم کشید و گفت:« بابا رحمان... دیدی؟ گفتم که امسال تو نیستی روضه بخونی، من خودم روضه میگیرم. داداشی هم جای تو خوند. خیالت راحت. از این به بعد من به‌‌جات روضه میگیرم.»

به قاب پدر خیره شدم. انگار خندید. بعد هم به پرچم اباعبدالله نگاهی کردم. دلم لرزید.نمیدانم چرا این نوحه آذری به ذهنم رسید:« یِل یاتار، طوفان یاتار، یاتماز حُسینین پرچمی...»