کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

دینا و بزش 

روزی روزگاری درجنگل دختری بنام دینا به انتهای جنگل رفت تا به دنبال بزش بگردد. درآنجا فقیری را دید که با کفش های پاره و پاهای زخمی بود. دینا دلش سوخت و کفش های خود را به پیرزن داد وخودش با پاهای برهنه به راه افتاد. درهمین هنگام دینا آهویی را در راه دید که تشنه است. به آهو گفت اگر من تو را به رودخانه ی پشت کوه ببرم به من کمک میکنی تا بزم را پیدا کنم. آهو قبول کرد و هر دو به طرف رودخانه ی پشت کوه به راه افتادند در راه یک پیرزنی را دیدند. پیرزن با دیدن پاهای برهنه ی دینا ناراحت شد و آن دو را به خانه ی خود دعوت کرد. او برای دینا یک کفش بافت. دینا خوشحال شد و از پیرزن تشکر کرد و به راه افتادند و قبل از غروب خورشید به رودخانه رسیدند. ناگهان چشمشان به یک بز افتاد. وقتی نزدیکتر رفتند آن بز، بز دینا بود دینا خوشحال شد و از خدای بزرگ تشکر کرد. بخاطر این که  بزش سالم و سلامت بود و خوبی که درحق فقیری کرده بود و خدا هم جواب خوبی دینا را داد. 

 

■ دیانا یزدانی . 9 ساله از مشهد

 

 

 

 

 

دیشب در شهر دلم آشوب شد. وقتی روی ‌پله ی حیاط نشستم تا نفسی تازه کنم، به ستون زنگ زده ی ایوان تکیه زدم و چشمانم به چادر سیاه آسمان افتاد. به ناگاه ستاره ی شانسم چشمکی زد؛ گویا می خواست دلبری کند. سعی کردم غبار را از چشمانم کنار بزنم. همانطور که ستاره ام از پس غبار برمی آمد، از همراهی اش قلبم آرام گرفت. وقتی لبخند چشمانم را دید محو شد و من را بخدا سپرد. 

 

■ فاطمه ریاحی. مربی کانون پرورش فکری کودکان.  بندرگز

 

 

 

آینده ایی نه چندان دور

 

■ رکسانا سادات (لیدا) حسینی

ممکن است در نسل بعد تمام نوجوانان ما افسرده باشند!دو هفته بود که تیتر تمام روزنامه های هفته، تمام رسانه ها شده بود: ممکن است در نسل بعد تمامی نوجوانان ما افسرده باشند. دیگر خبری از جنگ و تعداد سربازانی که کشته شدند یا سالم هستند نبود، دیگر نمی‌دانستیم پسرمان یا حتی همسران و پدرمان در چه وضعیتی هستند، یا حتی زنانی که برای درمان و نیروهای کمکی به مناطق جنگی رفته بودند؛ هیچ خبری نبود و روزنامه و رسانه ها هم مدام افسردگی نوجوانان نسل آینده را گوش زد می کردند. مامان شنیدم امروز اخبار می گفت: بچه های نسل بعد افسرده ترین‌ نسل میشوند، چون این بچه ها علاوه بر جنگ رسانه و فرهنگی، و جنگ کرونا، جنگ جهانی سوم هم تحمل کردند. راست هم میگویند: بچه های نسل بعد هیچ خوشی در زندگی نداشتند و ندارند، دوری پدرانشان و برادرانشان را از یک طرف تحمل کردند، پیشرفت روز به روز تکنولوژی در برخی از کشورها که جنگ نشده را تحمل کردند، از دست دادن عزیزانشان در کرونا،‌ خون دل خوردن مادرانشان و ویران شدن خانه و خانواده ی شان را هم تحمل کردند. پس برای چه نباید افسرده شوند و باید شاد باشند؟دوست نداشتم حرف مادرم را قبول کنم، نسل آینده که می‌گوییم ممکن است افسرده باشند نوه و نتیجه های ما هستند، قبول کردن آن بسیار سخت بود. شرایط دشواری که بر جهان حاکم بود و هست و خواهد بود این اجازه را نمی دهد ما شاد باشیم، اجازه ی زندگی کردن به ما نمی دهند، ما انسان ها با امید هست که زنده اییم‌ و با امید هست که می توانیم زندگی کنیم. باید قادر باشیم و بتوانیم از درون غمگین چیزها اندکی خوشحالی پیدا کنیم. بشریت با غم ذره ذره، با درد و رنج نابود میشود و اگر اینطور پیش برویم لحظات سخت تری در انتظار بشریت است. به قول آلبرکامو: «طاعون برای کسانی که عزیزانشان را از دست دادند تا ابد باقی می‌ماند؛ جنگ و کرونا هم همین است، تا ابد برای کسانی که داغ دیدند باقی‌می ماند و تا جهان هست نسل بشر به افسردگی و غم دچار می‌شود، به طوری که مانند کتاب مغازه ی خودکشی کسی که بخندد یا اندکی شاد باشد دیوانه به حساب می آید. 

 

 

 

به خاطر خدا 

 

 

 

 

 

 

■ آرمیتا زارع ۱۰ساله از مشهد

 

 

در جنگلی زیبا تمام دایناسورها زندگی میکردند. یکی از دایناسورهای آن جنگل خیلی مهربان و دلسوز بود که نامش باگ بود. باگ به یک ساندویچ فروشی رفت تا یک ساندویچ بخرد. در همانجا گدایی که پدر و مادرش را از دست داده بود را دید که او هم ساندویچ میخواست. صاحب مغازه بدجنس بود. از او پرسید: «پول داری»؟گدا گفت: «نه»! صاحب مغازه ساندویچی که سوخته بود را به گدا داد. گدا گفت: «ببخشید خانم این که سوخته! پس تو که دلت به حال من نمی سوزه خوب، به خاطر خدا» صاحب مغازه با عصبانیت سر گدا داد زد و او را بیرون انداخت. باگ ناراحت شد و به گدا کمی پول داد گدا خوشحال شد و یک ساندویچ خرید.

 

نهنگ مهربون

 

 

 

 

 

 

 

 

■ زهرا مازندرانی. پنج ساله

 

یه روزی یه نهنگ بود که خیلی مهربون بود و با ماهی های دیگه دوست بود، توی اقیانوس زندگی می‌کرد. هر روز کشتی ها میومدن و آشغال هاشونو تو اقیانوس ها میریختند، حیوانات دریا فکر میکردند، اونها دارن باهاشون بازی می کنن، یه روزی یه ماهی داخل یک بطری گیر کرد، ماهی های  دیگه سعی کردن اونو از داخل بطری دربیارن اما نتونستند، این اتفاق برای ماهی های دیگر افتاد. یه روز نهنگ تصمیم گرفت، که همه آشغال ها را جمع کند، تا وقتی کشتی اومد، آشغال ها را داخل کشتی بریزد، تا آنها بفهمند که داخل اقیانوس دیگه آشغال نریزند.

 

 

 

سختی های زندگی

 

 

 

 

 

■ فرزانه دودانگی. یازدهم انسانی

 

ختی های زندگی آنچنان به آدم ها فشار می آورد که تمام حوصله و صبرشان را از آنها میگیرد، دیگر جایی برای منتظر ماندن روز های خوب نیست. زندگی سرازیری های تحمل نکردنی دارد، که خیلی از افراد این مسیر را می گذرانند و خیلی های دیگر در همان جا متوقف می شوند. کسانی که از سختی های زندگی عبور کرده اند، منتظر هستند تا دفتر زندگیشان به روی روزهای خوب باز شود تا تمام خستگی و سختی آن روزها از یادشان برود. خیلی ها بر این اساس که در قرآن کریم آمده است: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»‏ «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»؛ با ایمان به خدا و تلاش فراوان روزهای سخت را سپری می کنند: پس (بدان که) با هر سختی آسانی است.

 

 

تنهایی و غریبی ات

 

 

 

 

 

 

■  فاطمه اسدپور کیاسری

 

 

بالاخره کم کم تمام شد، یکسال چشم انتظاری من. بالاخره به پایان رسید، یکسال دلتنگی شبانه ام. بالاخره تمام شد و من با اشتیاق به استقبال محرم شما و ماه عزاداریتان قدم برداشتم و چه لذت بخش بود این قدمها در راه شما. وقتی که کارت دعوتی از سوی شما بدستم رسید و فهمیدم که قرار است خدمتگزاری شما را انجام دهم، اشک در چشمانم جمع شد. آخر آقا نوکری شما افتخاری است برایم. هرشب به عشق شما، به دعوت شما و هرشب با یاد شما قدم در راه خادمی شما و پذیرایی به مهمانانت میرفتم. هر شب و هرشب. و من در آن ۱۰شب دیدم که چگونه زینبت را، رقیه ات آزردند و من دیدم گریه های مادرت را و من خود را دیدم که چگونه برای تنهایی و غریبی ات عاشقانه گریستم. آقا من به هل من ناصری ینصرنی ات آری می‌گویم و امیدوارم که مرا بپذیری!