شعر




نشستم توی این هیاهو چرا؟

بدون تو اینجا واسم مبهمه

یه مشت سایه دور همن بی دلیل

فقط نور چشم تو اینجا کمه!

یه فنجون قهوه بهم زل زده

نمی دونه بازم باید سرد شه

بدون تو تلخی این لحظه ها

باید سهم دنیای این مرد شه

یه چیزی منو سمت تو میکشه

میاره تو این کافه هر شب منو

بازم رو به  رو مو نگاه میکنم

می سوزونه این صندلی قلبمو!

با عطری که اینجا ازش پرشده

یکم گریه هامو رفو میکنم

تو این آدمایی  که شکل توان

دارم چشماتو جستجو میکنم

یه معبد شده اینجا بی تو برام

میام تا که با یادت آروم شم

یه عمره رو این میز چوبی سرد

دارم طرح لبخند تو می کشم

صدای پیانوت می پیچه هنوز

کسی غیر من نیست که حسش کنه

یه تصویری ساختم ازت تو دلم

نمیتونه هیچی خرابش کنه

می بینم تو رو توی هر ثانیه

من از لحظه هایی که بودی پرم

به یاد نفس های گرم تو باز

دارم قهوه ی سردمو میخورم

 

 

گندم نسرکانی

 

 

 

وقتی بهار، بهمن است و

فروردین کلاله ی مرگ

کلاف چشم می شود

کلافه گی و خوفی از شبانه ها

به رایگان تماشا

باز می شود دری

به سوی کلامی که می بندد       

شکوفه ی آتش

وقتی که اسفند است فروردین

مردن کنار صبح

رنگ خواب می گیرد

در زمهریر، ضمایر بی نام

بر سطرهای ژرف

نام ها چه اتفاق نادری هستند

در تنگه های تابستان

با خلر و یاس

و زنبقی که اردیبهشت موعود است

حائل میان بهشت

وقتی زمستان

 با تفنگ و برف می آید

پائیز همیشه سرخ می ماند

در ناگهان برگ

در ناگهان رنگ

رنگین کمان درد

در پهنای چشم ام می کشاند باز

 

 

علیرضا ابن قاسم

 

 

 

لاک پشت

 

پدرم عاشق بود

 پای عشق جون میداد

 اما اینا کم بود

مادرم عاشق بود/عشقوخوب می فهمید/اماخب آدم بود

خیلی چیزا می خواست

که تو این خونه نبود

اون بلند پرواز بود

ولی دیوونه نبود

تو خیالش هربار

خونه رو رنگ می کرد

مبلمان می چیدو

کفشو سنگ می کرد

حسرت رویاهاش

اونو هرشب می کشت

بس که رفت توی خودش

بش میگفتن لاک پشت

انقدر ساخت که سوخت

انقدر موند که رفت

یکی کبریت کشید

روی این چاله ی نفت

پر پروازشو دید

به سرش زد بپره

به خودش فکر کنه

ما رو از یاد ببره

زندگی می تونه

عشقو نابود کنه

فقر خوبی هاتو

یه شبه دود کنه

تا کجا می شد ساخت

با نداری با درد

شبی که ساکشو بست

گریه شو قایم کرد

پدرم عاشق بود/

 پای عشق جون میداد

اما اینا کم بود

مادرم عاشق بود

عشقوخوب می فهمید

ااماخب آدم بود

 

 

معصومه_قریشی

 

 

پرسه میزند

پشت خاکریز چشمهایت

کبوتری

که هوای جنگ به سرش دارد

وچه ناباورانه

هدف گرفتند

تیرهای وحشی نگاهت

پرواز پلاکها را

که بهانه میکنند

عطر سیب را

برای پریدن

درسرزمین صدایت

نامی تکرارمیشود

تا...

ردمیشود

ازپشت خاکریز

پهلوی شکسته ای

که آغوش کرده

چادرش را.

 

 

وجیهه ابراهیمی نژاد

 

 

 

 

 

خانه ام بر لب دریاست

بی پنجره ای به تو 

پرنده های دریایی

پرده هایی از آب را

به پنجره ها آویخته اند

هر صبح دریا بالا می آید

پارو کشان خانه ام را با خود می برم

و می سپارم کلید را

به موج های بعدی

به پرنده هایی که از دریا

پنجره می خواهند

 

علی جهانگیری

 

 

 

 

 

ين نامه آخرين ورقِ دفتر من است

هر لكه اش حكايتِ چشم تر من است

ميخواستم كه نام كتابم چنين شود :

"دیوانه ای بنام تو پیغمبر من است"

شرمنده ام که پای قرارم نمانده ام

من ناگزیر گفته ام او خواهر من است

میخواستى برای تو شعری شوم ولی

امروز ، عشق دغدغه ی آخر من است

آتش گرفتم از غم خاكم ، خودت ببين

بر دوش باد گَرده ى خاكستر من است!

از من نپرس ، بعدِ تو با خود چه ميكنم

چيزى كه آب رد شده از آن ، سَر من است

 

 

كارن مقدم

 

 

 

 

سبز کردند

پیچک ها

درخت خشکیده را

 

 

  عبدالملک خُرمالی

 

 

 

 

باید دست به کار شوم

برای جنبش عشقی

که در تار تنیده ی عقل

هر روز کم تر دست و پا میزند

برای لحظه هایی

که هم سطرِ عادت

نفس میکشند

باید دست به کار شوم

برای سنگینی بار نقاب های توخالی

و واژه هایی

که  غذای هر روزشان

ابهام است

برای چهره ای که در حافظه ی آیینه

دیگر غریب است

باید دست به کار شوم

 

■  متینه شاهینی