■ معصومه سجادی


شعر و ادب |

- خب دیگه بی‌حس شد دیگه دهنت رو باز کن.

دهانم را باز می کنم. فکر کن دکتر باشی ولی باز هم بلدنباشی با احترام با کسی حرف بزنی؛ دهنت...

چشم‌هایم را می‌بندم تا اصلا هیچ ابزاری را نبینم.

کشیده شدن تیغ روی‌لثه‌‌ام را حس می‌کنم، یک حس بدون درد و خیلی اعصاب خرد کن و فشار انداز.باید حواسم را پرت کنم.به هالوژن‌های سقف فکر می‌کنم. پنج تا توی یک ضلع، چهار پنج تا بیست‌تا، بیست تا هالوژن اینجاست.

-گفتم این قسمتاش پنهونه، درست ساکشن کن...

دستیارش حواسش را بیشتر جمع می‌کند.

-دهنت باز باز باشه ..

 صدای چرقی می‌آید. احتمالا  دندان کاملا بیرون آمده باشد.

-خب تموم شد.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. دستیار دکتر نخی در دست دارد.

چشم‌ها را می‌بندم. همان بهتر که نبینم.

شروع می‌کند به دوختن.

گوشه‌ی لبم به شدت می‌سوزد.

شاید دارد لثه‌ام را به لبم می‌دوزد. با صدای نامفهومی با این مفهوم که لبم دارد می‌سوزد منظورم را می‌رسانم.

-نه حواسم هست، حواسم هست.

می‌دانم که اصلا حواسش نیست.

آخرین کوک را می‌زند و ته نخ را می‌چیند.

-خب بریم سراغ بالایی.

ابروهایم را بالا می‌اندازم و سرم را تکان می‌دهم، به زور اشاره می‌کنم که نه، نه ...

-راحت می‌شی‌ها، دوتاش با هم بهتره، تازه بالایی مثل هلو هست زودی میاد بیرون، صبر کن ببین چه قدر راحته.

با انبری دندان را می‌گیرد.

به زحمت حرفم را می‌زنم:پایینی دردش شروع شده.

-به قول روحانی بهش فکر نکن!

ببینم تو ازدواج کردی؟

-آره

 بچه هم داری؟یکی؟ دو تا؟ سه تا؟

چیزی نمی‌گویم. می‌دانم که می‌خواهد حرف مفتی بزند.

-این از درد زایمان که بدتر نیست، خیلی حساس هستی ها...حالم از شخصیت بی‌شخصیت دکتر بهم می‌خورد.

همان‌طور که حرف می‌زند، سعی می‌کند دندان را بیرون بکشد. دندان بیرون نیامده می‌شکند.

-اوخ، چه دندون سفتی. تیغ رو بده، لثه‌اش داره پاره میشه.

این همان هلویی بود که ادعا می‌کرد راحت بیرون می‌آید.

با تیغ می‌افتد به جان لثه‌.

دندان را بیرون می‌کشد.

-اینو ننداز بیرون ...

می‌خواهد شاهکارش را به همه نشان بدهد. خیلی تمیز کار کرده باید هم به همه نشان بدهد.دوباره نخ می‌گیرد و شروع می‌کند به دوختن.

-فقط خودم باید نخش رو بکشم.

معلوم می‌شود که خیلی قشنگ هم دوخته‌ که فقط خودش باید آن را بیرون بکشد.کم‌کم درد فقدان دندان‌ها دارد به سراغم می‌آید. از جایم بلند می‌شوم.

-یه ژلوفن همین‌جا به این خانم حساس بدین.

امیدوارم دندان‌های عقل خودش را هم همینجوری بیرون بکشند. ژلوفن را می‌گیرم.

-خب بیاین اینجا.

دستیار این را می‌گوید و می‌رود توی سالن.

-یه دندون که میشه هفتصد و پنجاه. 

یکی هم ششصد و پنجاه، میشه یک وچهارصد.

کارتم را به او می‌دهم.-بفرمایید، خالیش کنید.

-چی؟

- هیچی ...

خنده‌ام می‌گیرد. امروز عجب روزی بود. هم جیبم خالی شد هم دهانم.سلمان پشت خط قرمز ایستاده.

-اِ کی اومدین؟

-همین الان. تموم شد؟

-تموم شدم.