قانونِ مسخره


شعر و ادب |

 

 

حسین مجاهد

 

مش رجب نفس زنان وارد دفتر شد و گفت: ششمی ها دیوانه شده اند. معلم شان هم قهر کرد و رفت.

آقای ناظم بلند شد. دستش را گرفتم و گفتم: بگذاریدش به عهده ی من.

توپ را برداشتم و راه افتادم.

در کلاس ششم را باز کردم.

ششمی ها همه با هم هو کشیدند.

روی میزها مشت می کوبیدند و به صندلی جلویی شان لگد می زدند.

چند نفر هم زیر میز رفتند و شروع کردند به سوت زدن.

روزنامه را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن شدم.

چند دقیقه ای که گذشت، خسته شدند و ساکت سر جای خودشان نشستند.

بلند شدم و گفتم: نماینده تان بلند شود و حرف آخرش را اول بزند.

تهرانی بلند شد و دو دستش را بالا برد.

کریمی از پشت سر یقه اش را گرفت و گفت: من میگم. من مچ تو رو خوابوندم.

اکبری بالای میز ایستاد و داد زد: همه ساکت. من مبصرم.

کلاس ساکت شد.

اکبری گفت: آقا ما نمی خواستیم آقای احمدی رو اذیت کنیم. فقط می خواستیم بگیم که خسته شدیم و دیگه حوصله نداریم.

گفتم: خسته از چی؟ کاملتر توضیح بده.

اکبری به بچه ها نگاه کرد و گفت: خسته شدیم از این همه قانون و باید و نباید. تا می خوایم خوش باشیم و بازی کنیم، آقای احمدی به تابلوی قوانین اشاره میکنه.

کریمی بلند شد و گفت: ما دلمون می خواد راحت باشیم. چرا همش باید قوانین رو گوش بدیم؟ همش هیس هیس و ساکت و این کار رو بکن اون کار رو نکن. بسه دیگه.

تهرانی گفت: اصلا ما می خوایم قوانین خودمون رو داشته باشیم.

توپ را انداختم وسط و گفتم: این دعواها را بگذارید برای بعد. الان بریم بازی.

بچه ها جیغ کشیدند و کف زدند.

در را باز کردم. بچه ها از چپ و راستم  دویدند داخل چمن.

توپ را انداختند وسط و شروع کردند به سنگ کاغذ قیچی.

یک توپ دیگر از دفتر برداشتم و داد زدم: همه دورِ من.

بچه ها حلقه زدند.

توپ ها را کنار هم گذاشتم و گفتم: این یک بازی جدید است به نام فوتبال دو توپه. مخصوص پسرهای ششمی ست. نه قانون دارد نه خطا نه یارکشی نه هیچ چیز دیگر. فقط بازی ست. بزنید زیر توپ.

اکبری بلند شد و توپ را شوت کرد. توپ به صورت امیری خورد. امیری داد زد: آروم باش. چه خبرته.

حسینی آن یکی توپ را برداشت و گفت: قانون بی قانون.

حسینی توپ را انداخت بالا.

بچه ها دنبال توپ ها دویدند. یک نفر توپ را با دست برداشت. چند نفر گفتند: هند. هند شد.

توجهی نکرد و به سمت دروازه رفت.

دروازه بان تکل زد. با صورت افتاد روی زمین. بلند شد و یک لگد به شکم  دروازه بان زد.

بچه ها جدایشان کردند. دروازه بان توپ را با دست انداخت داخل دروازه ی مقابل. کریمی گفت: قبول نیست. با دست انداختی. دروازه بان گفت: خودتان گفتید قانون بی قانون. کریمی گفت: حالا نشان تان می دهیم. کریمی دو تا توپ را با دست برداشت و به سمت دروازه ی حریف دوید.

چند نفر از بچه ها گفتند: چه بازی مسخره ای. و کنار زمین نشستند.

حسینی و موسوی دروازه را برداشتند و فرار کردند.کریمی دنبال شان کرد.

چند نفر عصبانی شدند و گفتند: مسخره بازی شده.

اکبری زد زیر دست کریمی. کریمی زد داخل گوش اکبری. بچه ها افتادند به جان هم.

جلو دویدم و جدایشان کردم.

کریمی جلو آمد و گفت: آقا این چه مسخره بازیه؟ اینطوری که فوتبال نمیشه.

گفتم: چرا؟

اکبری گفت: نمیشه که هر کسی هر کاری دلش خواست بکنه. این طوری همش دعواست.

یکی از توپ ها را برداشتم و گفتم: فوتبال که یک بازیه، قانون داره. چطور مدرسه نباید قانون داشته باشه؟ اگه قانون نباشه، مثل همین الان همه اش میشه دعوا.

بچه ها ساکت شدند. یک توپ گذاشتم وسط شان و گفتم: حالا نمی خواهد عزا بگیرید. بلند شید و بازی کنید تا من هم به آقای احمدی زنگ بزنم.