پرکاه


شعر و ادب |

 

هوا ابری ست. مثل دلِ من. وقتی هواپیما از بین ابرها رد می شد، احساس می کردم منم قطره ای هستم که قرار است ببارد.

فکرِ رفقا رهایم نمی کند. هنوز یک ساعت نشده از سوریه برگشته ام، ولی به اندازه ی یک سال دلم هوایشان را کرده است. همیشه با خودم فکر می کردم که دو وطن دارم. یکی افغانستان که در آن به دنیا آمدم و یکی هم ایران که در آن رشد کردم. ولی این روزها احساس بی وطنی می کنم. در سوریه هر کس وطنش را با خودش می آورد و با همه شریک می شود. 

به قم که رسیدم، به خانواده تلفن زدم و گفتم که سلامتم ولی کمی کار دارم. ماشین دربست گرفتم برای بهشت معصومه.

راننده زیر لب گفت: از کی تا حالا افغانی ها دربست می گیرند؟

خودم را زدم به نشنیدن.

آن قدر دلتنگ احمد بودم که اگر همه ی ایرانی ها کتکم می زدند، اخم نمی کردم.

نرسیده به ورودی، ترافیک بود.

راننده نگاهی کرد. لبخندی زدم و پیاده شدم.

چند قطره باران روی صورتم چکید. از کنار گلفروشی ها رد شدم. پسرکی افغانستانی به من لبخند زد. از بساطش، یک بطری گلاب گرفتم. احمد هم همیشه می خندید. حتی وقتی که خاطرات تلخش را تعریف می کرد. چشم هایش غصه داشت و لب هایش خنده. خیلی آدم عجیبی بود.وارد بهشت معصومه شدم. اول برای بی وارث ها و بدوارث ها فاتحه ای خواندم. به رسم شیخِ مسجد قدیمی مان. مستقیم رفتم سمتِ قطعه ی سی و یک. شهدای فاطمیون.

نمی دانستم احمد را کجا دفن کرده اند. اولش می ترسیدم او را ببرند زادگاهش ابادان و من از مزارش دور بیفتم. و حتی ما. بچه های فاطمیون خیلی دوستش داشتند. بیست سالی بیشتر نداشت ولی واقعا بزرگ بود. خودش می گفت ما هیچیم. هیچ. ولی از ان هیچ هایی بود که همه بود. از آبادان هجرت کرده بود به قم و از قم هم به جمع فاطمیون. از فاطمیون هم به حلب سوریه و از انجا هم به جایی هجرت کرده بود که خودش می خواست.

یاد جملات آخرش افتادم. خنده ام گرفت. چشم های اشک آلود دخترکی افغانستانی را دیدم. سرم را پایین انداختم. احمد می گفت: "اگر اتفاقی افتاد، ما خوب نبودیم ها. شعبان ماه رحمت خداست. شاید ما رو هم اشتباهی بردن."

آخر کار هم همین جمله کارش را درست کرد. روز های آخر شعبان، تکفیری ها با ادوات سنگین حمله کردند. تجهیزاتی که همه مطمئن بودیم کار خود تکفیری ها نیست. آن تجهیزات سنگین یک عقبه ی سنگین حمایتی داشت. در آن حمله، او هم مجروح شد. اول رمضان هم به رفقای شهیدش رسید. بچه ها فکر می کردند شوخیه ولی من می دونستم خبرهایی هست. خودش می گفت: زیر باران دعا مستجابه. منم زیر بارون دعا کردم که توفیق شهادت رزقم بشه.بلندگو ها روشن بود به قرآن خواندن ولی صوت احمد چیز دیگری بود. به قول دوستان، نغمه داشت. یک نغمه ی غریب. حافظ قرآن بود. البته جایی جار نمی زد. یک لبخند ساده و یک گوشه ی دنج. همه ی دارایی اش بود. تازه داماد بود ولی می گفت: با همسرم شرط کردم که مانعم نشود. پدرش هم اهل علم بود. قرآن را هم از مادرش یاد گرفته بود. نمی دانم شاید احساس شخصی من باشد ولی انگار بعضی آیه های قرآن را جور دیگری می خواند. با سوز دیگری. با شوق دیگری. شاید ایه های جهاد. شاید آیه های شهادت. شاید آیه های هجرت.

دخترکی خرما تعارفم کرد. یاد خواهر کوچولوی احمد افتادم. خیلی دوستش داشت ولی تا یادش می کرد می گفت: همه فدای سه ساله ی ابی عبدالله.

وقتی از بچه ها شنیدم وصیت کرده است که کنار بچه های فاطمیون دفنش کنند، جان گرفتم. درست نمی دانم او خودش را از ما می دانست یا ما خودمان را از او ولی احساس نمی کردیم از دو کشور هستیم. شاید او و ما نبود. فقط ما بود.

ردیف اول سنگ مزار شهدا را دیدم ولی احمد را ندیدم. از چند نفر پرسیدم. کسی سراغش را نداشت. از احمد بعید نبود که کاری کرده باشد قطعه ی شهدای گمنام دفنش کرده باشند. همیشه می گفت: از شهدای گمنام خجالت می کشم.

ردیف دوم و سوم را هم نگاه کردم. قطعه ی شهدای پاکستانی را هم نگاه کردم ولی شهید مکیان را ندیدم.

روی چمن های کناری نشستم. چشمم افتاد به یک سنگ قبر متفاوت. رویش نوشته بود: تنها پرِ کاهی تقدیم به پیشگاه حق تعالی. با خودم گفتم چقدر شبیه حرف های احمد است. روی سنگ فقط همین نوشته بود. بلند شدم و رفتم کنارِ مزار. عکس احمد را شناختم. با همان نگاه غریب و خاص. زیر لب گفتم: راست گفتی اخوی. تا مثل پر کاه نشوی، نمی توانی پرواز کنی.