ناداستان ■ محمد نوری




 

از آخرین باری که تقلب کرده بودم ده سالی می گذشت. تجربه ی آن تقلب آنقدر ناخوشایند بود که دیگر هرگز سراغش نرفتم. همه می دانستند که اگر دل به چیزی بدهم آن را خیلی زود یاد خواهم گرفت اما هر چه بزرگ تر می شدم جای درس یاد گرفتن چیزهای دیگری می آموختم، هر چیزی غیر از درس و البته تقلب...

سوله ی ورزشی دانشگاه – 14 تیر 1398- ساعت 9:48 دقیقه صبح

کارتم را از جیب پشتی شلوارم در آوردم و دوباره نگاه کردم. "سوله ی ورزشی- بلوک 11- صندلی 48" ساعت امتحان را هم مرور کردم که اشتباه نکرده باشم. از روی راهنماهایی که گذاشته بودند بلوک و صندلی ام را پیدا کردم. بخاطر اسم فامیلم همیشه صندلی ام یا آخرین صندلی ردیف می شد یا اینکه ردیف دور می زد و می شدم همان صندلی های اولی. امروز هم از شانس مزخرفم درست همان صندلی اول بودم. بدجور احتیاج به نمره ی خوب داشتم. دو تا امتحان قبلی را بخاطر دیدن آن نمره ی کذایی آمار خراب کرده بودم. یغمایی (استاد آمار) لای شوخی هایش گفته بود مثل لیمو است؛ اولش شیرین است و آخرش تلخ... اما هیچکس غیر آن ترم بالایی های زخم خورده باور نمی کردند این آدم شوخ و مهربان، یک دفعه صدام بشود و همه را سلاخی کند. به من پنج داده بود و اگر امتحان امروز و امتحان بعدی اش را بالای 14 می شدم از مشروطی فرار کرده بودم. اما این سرماخوردگی بدموقع نگذاشته بود حتی لای کتاب را باز کنم. همه ی آن چیزهایی را که می دانستم اگر با ساده ترین سوال های ممکن جمع می بستی ته تهش می شدم ده و این خود فاجعه بود. امتحان آخرم از امتحان امروز به مراتب سخت تر می بود و من باید این امتحان را هر طور شده بالای پانزده می شدم و این بدون تقلب امکان نداشت.

حمل کردن برگه ی تقلب آن هم برای اولین بار از استرس زا ترین کارهای دنیاست. پروسه ی تقلب وقتی پیچیده تر می شود که مراقب سخت گیر بالای سرت باشد. وقتی که داشتم دنبال صندلی ام می گشتم نزدیک بود با یک خانم برخورد کنم. سرم را بلند کردم و دیدم خانم ضمیری ست. رنگم پرید، دست هایم به سرعت یخ زد، صدای قلبم را می شنیدم که هر لحظه تند تر و تندتر می شد. درست مثل قطاری که با سرعت از تونلی طولانی عبور می کند. نفسم بند آمده بود. آب دهانم را قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و با زحمت سلام کردم. درست مثل مجرمی که چند دقیقه قبل از ارتکاب جرم اتفاقا پلیس مجربی را ببیند. پلیسی که از خیلی از رفیق هایش داستان دستگیریشان را شنیده... روی صندلی ام نشستم وخدا خدا می کردم که  ضمیری مراقب این امتحان نباشد. سه چهار دقیقه به امتحان مانده بود که دیدم آقای مفیدی برگه ها را بقل کرده و می آید سمت بلوک ما. نفس راحتی کشیدم. ضمیری را هم دیدم که بلوک یک دستش بود و گیر دادن به بچه ها را از قبل امتحان شروع کرده بود. انگار از پشت آن عینک درشت کائوچویی با آن شیشه های ضخیم تنها چیزی که در این دنیا می بیند تقلب است. هر وقت صحبتش بود همه می گفتند بی دلیل نیست که تا حالا ازدواج نکرده. هیچ کس نمی تواند آنهمه نظم و بدخلقی را یکجا تحمل کند. هیچوقت نفهمیدم آنهمه نظمی که از دیگران ارتباط دارد را چطور با آن ظاهر شلخته اش باور کنم. در تمام دوران تحصیلم حتی یکبار هم ندیدم که منحنی بالای مقنعه اش کج و معوج نباشد. درست مثل نگاهش که حتی از پشت آن عینک زمخت و مردانه هم ترسناک به نظر می رسید. یعنی طوری آدم را چپ چپ نگاه می کرد و ورانداز می کرد که فقط دوست داشتی زودتر این دیدار را تمام کنی و بروی. حالا فکر کن که بخواد این نگاه تمام مدت امتحان روی سرت باشد...

برگه را گرفتیم و مشغول نوشتن شدیم. طبق عادت تمام سوال ها را مرور کردم و بیشتر نا امید شدم. دوبار دستم را توی جیبم بردم تا کاغذ تقلب را در بیاورم. جواب سه تا از سوال ها بستگی به فرمولی داشت که چند سانتی دستانم بود. یک دفعه صدای یک فریاد در سالن پیچید. وحشت زده دنبال صدا گشتم. ضمیری بود.فریاد "پسر تقلب نکن" را از بلوک یک برای پسری زده بود که داشت در بلوک یازده امتحان می داد!! دیگر مطمئن شدم اینجا جای تقلب نیست.

ساختمان شماره پنج – 16 تیر 1398- ساعت 2:58 دقیقه بعد از ظهر

با عجله خودم را به کلاس 315 رساندم. باز هم صندلی ام همان جلو ها بود. دل دل می کردم که مراقب با برگه ها بیاید و ببینم چه کسی است. وقتی جعفر آقا را با برگه ی سوالات دیدم انگار دنیا را به من داده بودند. بقل دستی هایم را اصلا چک نکرده بودم. همه شان از آن تنبل های حرفه ای بودند و خودشان به امید تقلب آمده بودند. بر بخت بد لعنت...

جعفر آقا از دوستان قدیمی پدرم بود. چند دقیقه بعد از امتحان به جعفر آقا گفتم که نیاز دارم به نمره ی بالا. بخاطر من مجبور شد تمام کلاس را راحت بگذارد. غوغایی به پا شده بود. همه ی برگه ها روی دست می چرخید. چند باری بچه ها برگ هاشان را گم کردند و دنبالش می گشتند. هیچکس جواب یکی از سوالات را نمی دانست  و همه اشتباه نوشته بودند یا خالی گذاشته بودندش. تمام سوالات را جز همان یکی نوشتم و خیالم راحت شد... این یک تقلب موفق بود... یک فرار بزرگ