کودک و‌نوجوان


کودک و نوجوان |

غذا درست کردن خرسی

 

 

■  ویانا روح افزایی. کلاس چهارم

توی یه جنگل بزرگ، خرس کوچولویی زندگی می کرد. خرس کوچولو دوست داشت همیشه غذا درست کنه و دوستانش مثل آقا روباهه، خرگوشی، موش موشی، و فیلی طعم غذا شو بچشند. خرس کوچولو یک روز رفته بود داخل جنگل و مواد لازم برای غذا بچینه خرسی که لوازم غذا را گرفت به خانه اش رفت و غذایش را درست کرد و برای شب هم دوستانش را به خانه‌اش دعوت کرد. شب شد. دوست های خرسی سرمیز منتظر غذای خرسی بودند. وقتی که خرسی غذایش را آورد آقا روباه به خودش گفت: از نظر من که غذای خرسی عالیه ولی وقتی غذا خورد از غذا بدش اومد و الکی به خرسی گفت: جان من که داشتم میومدم یه غذایی خوردم و الان هم سیر هستم. سه روز گذشت و خرسی دوباره دوستانش را  به خانه اش دعوت کرد دوستان خرسی می خواستند بهش بگویند که ما از غذا خوشمون نیومد ولی می ترسیدند که خرسی ناراحت بشه. بالاخره خرسی دوست صمیمی شان بود. اما یکی از دوستانش یعنی موش موشی رفت پیش خرسی و گفت: خرسی جان ما از غذا خوشمون نیومده است. ترسیدیم این را به تو بگوییم و تو ناراحت بشوی. خرسی کمی ناراحت شد و گفت: اشکالی ندارد. من با این چیزها ناراحت نمی شوم. فیلی اومد پیش خرسی و به او گفت: خرسی جان ناراحت نباش من به تو آشپزی کردن را یاد میدهم؛ اما به شرطی که گوش بدهید که من دارم چی می گویم. خرسی گفت: ناراحت نباش من با جون و دل حرفهای تو را گوش می دهم. خلاصه فیلی به خرسی آشپزی را یاد داد و خرسی برای هفته بعد دوستانش را به خانه اش دعوت کرد برای شام. وقتی شام را سر سفره آورد دوستانش شروع به خوردن شام کردند و موقعی که غذای خرسی را خوردند، عاشق غذای خرسی شدند. خرسی به آنها گفت: نکنه دوباره دارید به من دروغ می گویید؟ موش موشی گفت: خرسی جان دیگر هیچ دروغی وجود ندارد! واقعاً غذای خوشمزه ای درست کرده ای! خرسی از خوشحالی بال در آورد. خرسی دیگر هیچ وقت هیچ وقت غذا درست کردن را ترک نکرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

■ علی اصغر امامی

 

 

به دنبالم نمیگردم/به دنبال چراغم

یه مشعل خالی از نورم/نمی‌دانم چه خواهم

گریزان، خسته، سرگردان/به دنبال جوابم

به جای کردگار خود/چو طوطی در رکابم

تمام روز میخوابم/که بی‌حال و پریشانم

نه دنبال جوابم روز/در این حالات میمانم

و مغزم در دهانم را/زبان عقل میدانم

همین اقدام ها کردم/که چون حیوان میمانم

وگرنه در مسیر بخت/و نابینا نمی رانم

فنا آن عقل پنداری/نخواند و گفت میدانم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

■ ترانه محمدی

 

 

کرده ما را دعوت، خاله جانم دیروز

دست پختش عالی، می شود روز به روز

همگی مان رفتیم، دعوت افطاری

سفره ی پهن شده، خوب بود انگاری

روی آن چیده شده، بستنی هایی گرم

رنگشان بود سفید، سفت بود اما نرم

گفتمش می خواهم بخورم از این ها

گفت: اینها فرنی ست، خاله جان پخته، بیا

دست برد و برداشت، کاسه ای داد به من

خوردم و مزه اش هست، همچنان توی دهن

 

 

 

 

 

 

 

 

 

■  فاطمه سرگزی دوازدهم انسانی

 

 

 

پاییز فصل تعویض پیراهن درختان است. پیراهن سبز و چمنی خود را در می آورند و پیراهن زرد و نارنجی را میپوشند. زمین بوی نم باران می گیرد. صبح ها پنجره آشیانه خود را که باز میکنم از طراوت و شادابی هوا لذت میبرم. پاییز فصل عاشقیست. عاشقانه ایی برای خود مینویسم از زیبایی این طبیعت دل انگیز، مهمان مهر و آبان و آذر میشوم. آخرین ماه تابستان هم کوله بارش را بست و رفت. مهر را هم بدرقه کردیم. میزبانی آبان اکنون برایمان لذت بخش است. آسمان را که میبینم وجودم سرشار از شادابی می‌شود. مگر میشود آسمان هم دلبری کند برای پاییز؟  آخ که میشد برای پاییز جان داد! پاییز جان! اگر میدانسی آنقدر لذت بخشی زودتر می آمدی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

■  دلارام تبیانیان. پایه چهارم. ساری

 

 

در کاغذی می نویسم. ‌‌‌‌در کاغد غم و شادی خود مینویسیم. یک کاغد من را آرام میکند و حتی  صدای  آتش و تصویرش ستاره ای کوچک در آسمان را می‌شماریم و به آرامی میخوابی و حتی در شب وقتی ستاره ها را می‌بینیم شاد می‌شویم. ببین چیز های بزرگی در این‌ دنیا هست ولی چیز های کوچک خوشحال میکنند بهتر است قدر آن ها را بدانیم. قدر چیزهای کوچک را بدانیم.  ‌          ‌‌                                   

 

 

 

 

 

 

 

■  زهرا عراقی.  شاعر کودک و نوجوان

 

هر خط روشنت

مانند جاده است

رفتن در این مسیر

شیرین و ساده است

هر صفحه آسمان

هر واژه ی تو نور

من با تو می روم 

تا کهکشان دور

دست مرا بگیر

ای «یار مهربان» 

با خود مرا ببر 

آن سوی این جهان

 

هنر نمی خرد ایام 

و غیر از اینم نیست

 

 

 

 

 

 

کجا روم به تجارت بدین کساد متاع

ابتدا به معنی کلمه ها دقت کنیم: متاع یعنی کالا، کساد یعنی بی رونق و هنر نمی خرد: قدر هنر نمی داند و ارزشی برای آن قائل نیست. هر چند که سعدی در گلستان گفته است: «هنرمند هر جا که رود، قدر بیند و بر صدر نشیند»؛ اما حافظ در این بیت اشاره می کند به روزگار که قدر هنر و فضیلت را نمی داند و خریدار ارزش هنری نیست. حافظ هم که به جز این، یعنی به جز هنر، چیزی ندارد. با این کساد متاع و این کالای بی رونق برای تجارت به کجا برود؟!  نظر شما چیست؟ آیا هنر که در روزگار حافظ خریداری نداشت؛ اکنون خریداری دارد؟ ظهیر فاریابی  می گوید: «نصاب مایه ی من دانش است و می دانی/ که این متاع ندارد بها در این بازار». معنای هنر در سده های پیشین کمی با معنی امروزی متفاوت است. امروزه به فردی «هنرمند» می گویند که در یکی از هنرهای هفتگانه مهارت داشته باشد؛ اما در گذشته هنرمند بودن به معنی برخورداری از شجاعت و عدالت، عفت و حکمت بود. هنرمند کسی بود که از کمال اخلاقی و توانایی جسمی برخوردار باشد. فردوسی می گوید: «هنر مردمی باشد و راستی»، نظامی می گوید: «خاک زمین جز به هنر پاک نیست». آیا امروزه هنرمندی پیدا می شود؟ 

 

 

از فرهنگ ها محدودیت نسازید

 

■  اسما نصیری پور. پایه دهم۱۶ ساله

گاهی اوقات بعضی چیزها را به جای فرهنگ و فرهنگ عمومی با محدودیت اشتباه میگیریم. اینکه ما داریم با فرهنگ عمومی زندگی می کنیم یا با محدودیت اجتماعی سوال ساده در عین حال پیچیده ای است. من در چنین مواقع برای درک این موضوع با خود جمله و ضرب المثل «هر سخنی جایی و هر نکته مکانی دارد» را تکرار و بازگو می کنم. یکی از نمونه هایی که واقعا نیاز به فرهنگ سازی بیشتر و بیشتر در جامعه دارد، صحبت با موبایل با صدای بلند یا چت در جمع خانوادگی و حتی دوستانه است. خیلی ها با این فکر که خب چون در جمع خانوادگی یا دوستانه قرار دارند پس اختیار هر کاری را دارند و تمام؛ اما این درست نیست. هر انسان باید شخصیت خود را نه با جمع بلکه با درون خود ابتدا وفق دهد، شخصیت خود را بشناسد، توسط همان شخصیت زندگی کند. از آن جایی که ما افرادی اجتماعی هستیم و نیاز به صحبت با دیگران را خود به خود خواهیم داشت اما با فرهنگ درست، برای مثال تا در یک جمع نشستیم بی تفاوت به همه موبایل به دست نشویم و بلند بلند نخندیم، حتی اگر در جمع همسالان خود باشیم. هر از گاهی حتی ما به شوخی به عزیزانی هم یادآوری می کنیم که «ای بابا بیا از گوشی بیرون دیگه اومدیم همدیگه رو ببینیم». اما باز هم همه چیز مانند قبل خواهد ماند. اینکه بدانیم چه زمانی نیاز به بلند سخن گفتن است یا چه موقع می توان از آدامس استفاده کرد بسیار مهم تر است تا اینکه ندانسته و بی فکر کاری انجام بگیرد. منظور از فرهنگ سازی عمومی و درست این نیست واقعا آن را محدود کنیم و بگوییم اصلا نباید انجام شود، خیر؛ می توان انجام داد اما به موقع، درست، به جا و به نحو احسن! پس از فرهنگ ها محدودیت نسازیم. فرهنگ ها را ترویج دهیم. ما دانش آموزان این نسل، آینده ساز و فرهنگ ساز نسل های بعد هستیم. 

 

 

 

همیشه سبز باش

 

 

 

 

 

 

■  نگین نورمحمدی. 12 ساله

 

درخت کهن سال توت خمید و سرش را پایین انداخت. درحالی که از چشمانش اشک می ریخت. گل زنبق با تعجب گفت: چه بارانی آن هم در روز آفتابی! سرش را بالا گرفت تا به آسمان نگاه کند؛ اما بارانی که او فکر می‌‌کرد اشک چشمان درخت توت بو. گل زنبق با تعجب پرسید: چه شده دوست قدیمی، تو که قوی و بزرگ و باشکوهی، تا به حال تو را آنقدر غمگین ندیده بودم. درخت درحالی که با شاخه اش اشک هایش را پاک می کرد پاسخ داد: تا وقتی جوان و سر سبز بودم مردم ده از میوه هایم استفاده می کردند و بچه ها تا نیمه های  شب به شاخه هایم آویزان می شدند و من از صدای خنده هایشان خوشحال می شدم و درخت آهی از ته دل کشید و ادامه داد: امان از دست روزگار! حالا که پیر شده ام باید منتظر بمانم تا مرد تبر به دست بیاد و برای روشن کردن آتش مرا تکه تکه کند. درخت رو به زنبق کرد و گفت: «همیشه سبز باش»!

 

 

فرهنگ عمومی و همسایه داری وآپارتمان نشینی

 

 

 

 

 

 

■  محبوبه تبیانیان

 

 

راستش اگر خانه ویلایی هم باشد باید رعایت همسایگان را کرد ولی آپارتمان نشینی فرهنگ خاص خودش را دارد. در راه پله ها باید خیلی آرام قدم برداشت وآرامتر حرف زد. درون خانه صدا ها پائین باشد و یواش تر راه برویم. از طبقات بالا هیچ کس حق ندارد آشغال بریزد یا لباس خیس پهن کند که مزاحمت محض است برای بقیه. در آپارتمان نباید مهمانی گرفت ولی متاسفانه بعضی ها هر روز به بهانه تولد یا هر چیز بیخود دیگر دورهمی و کلی سر و صدا میکنند. جشن خواهر زاده وبرادر زادگان ودختر خاله و هزار دوست و کس وکارشان را در آپارتمان میگیرند و اصلا برایشان همسایه مهم نیست یا خیلی ها در راه پله ها سیگار می اندازند وآسانسورها را کثیف میکنند یا اصلا تعداد خیلی زیادی سوار آسانسور میشوند برایشان مهم نیست که افراد دیگری هم در این مکان زندگی میکنند.

 

رنگین کمان بعدی 

روزی روزگاری دختری به اسم راپلی بود. روزی یک رنگین کمان در آسمان بود که زیر رنگین کمان دو حفره بود. راپلی به سمت رنگین کمان رفت و در داخل حفره سمت چپ رفت. ناگهان یک جای بارانی در دنیای دو بعدی ظاهر شد و دنیای اصلی رفت. راپلی به سمت یک مورچه رفت و گفت اینجا کجاست؟ مورچه گفت: بعد از باران برو به حفره ی چپ بعد یک گربه به تو نشان میدهد. باران بند آمد. راپلی به حفره چپ رنگین کمان رفت. فکر می کرد خانه است. ولی آنجا یک دنیای معلق بود که یک رنگین کمان قرمز در آن بود و آنجا شب بود. ناگهان یک گربه ظاهر شد و گفت: برو به سمت راست. راپلی نگران شده بود که آیا دارم خواب می بینم؟ ولی هر لحظه اعتماد او کمتر می‌شد. خلاصه او به حفره راست رفت، ولی خانه نبود بلکه دنیای لوگوی بود. سگ لوگوی به او گفت: برو به سمت چپ راپلی به حفره سمت چپ رفت این دفعه خانه بود. ولی ناگهان خانه ناپدید شد و دید او در تخت خوابش دراز کشیده آنها همه خواب بوده.

 

         

 

 

 

 

 

■  تبسم صفاری. پایه هفتم

 

اول باید بدانیم فرهنگ چیست؟ عبارت از مجموعه ویژگی های رفتاری و عقیده اعضای یک جامعه است. شخصیت انسان ها به دو دسته هستند. یکی با شخصیت و یکی بی شخصیت. 

با شخصیت: کسی که در تمام جاهای مختلف با رفتارهای متفاوت و با ادبانه رفتار می‌کند و در رفتار با مردم با ادب است. در تمام کشورها فرهنگ های مختلفی وجود دارد. اما دیدگاه علمی همه افراد با هم متفاوت است. شخصیت انسان ها از رفتارشان در منزل و با پدر و مادر معلوم می شود. من یک آدم با شخصیتم چون تمام قوانین جامعه را رعایت میکنم. شخصیت انسان به تحصیلات و مدرک و یا حتی پول سرمایه داشتن نیست. با شخصیت کسی است که بتواند با رعایت قوانین به خود و جامعه احترام بگذارد. شاید یک آدم در خیابان با لباس مجلل باشد ولی همینکه زباله خود را در سطل مخصوص نگذارد این یعنی بی شخصیتی. پس هیچگاه کسی را از روی ظاهر قضاوت نکنیم سعی کنیم رفتارها را بسنجیم. 

 

 

 

 

 

 

 

■ پارمیس پاکزاد.پایه پنجم

 

سلام من یه درختم،  درخت سیبی هستم

تو باغچه ی حیاط یه خونه ای نشستم

اونا خودشون منو از اول اینجا کاشتن

وقتی بزرگ شدم من، خوب نگهم نداشتن

وقتی رسید تابستون،  میوه دادم فراوون 

سیب درشت و قرمز، چیدنشون چه آسون

گرمه هوا یه عالم، توی فصل تابستون 

تو اون هوا، تو گرما،  من میشدم سایه بون

بس که تاب بازی کردن رو شاخه ی محکمم

اونم داره میشکنه آروم آروم و کم کم 

پاییز میشه، برگ من، میریزه دونه دونه 

امیدوارم سال بعد، باز بزنه جوونه 

بازم میرسه بهار، طبیعت میشه بیدار

هوای سرد و بارون، از اینجا میره ناچار

با این که باز بهار شد، برگام چه خشک و زردن

ببین که این آدما با این درخت چه کردن

ولی من، هنوزم؛ همون درختی هستم 

که پر بود از سیب و برگ، این شاخه ی شکستم

کاشکی که این آدما، حرفامو میشنیدن

درکم میکردن کمی، حال منو میدیدن