کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

آخرین گلفاطمه فرجی_ با چرم گالینگور سرمه‌ای خوش رنگی جلدش کردم. از روی میز برداشتمش. زدم زیر بغلم. به طرف آشپزخانه رفتم. خاله زهرا کنار گاز ایستاده بود نزدیک‌تر شدم. دست بردم از سیب زمینی های سرخ شده بردارم. بلند گفت:

«محمد طاها دست نزن می‌سوزی! صبر کن برایت در یک ظرف دیگری بریزم. خنک شود» 

خم شد از کابینت بشقاب بیاورد گفتم: «نه الان نمی‌خورم»‌

پرسیدم: «خاله مادر بزرگ کجاست؟» با دست اشاره کرد اتاق بابا. سمت اتاق پدر بزرگ که آخر سالن بود رفتم.

در زدم. مادر بزرگ اجازه داد، وارد اتاق شوم. گوشه‌ی اتاق تسبیح به دست نشسته بود. سلام کردم. با خوشرویی نگاهم کرد سرش را تکان داد. فهمیدم تازه دور دوم ذکرش را شروع کرده. کنارش روی سجاده نشستم. پرسیدم:« امروز حوصله دارید؟»

او تسبیح را چرخاند. با سر اشاره کرد بله!

حواسم به عکس پدر بزرگ و میز کارش بود. مادر بزرگ دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «حالا سوالت را بپرس»

به دستانم نگاه کردم. دفترم هنوز زیر بغلم بود. آن را به مادر بزرگ دادم. با تعجب پرسید: «سوالت را اینجا نوشتی؟ چقدر هم جلد قشنگی دارد!» می‌خواست آن را باز کند. دستم را روی جلد آن گذاشتم و گفتم: «خواهش می‌کنم یک صفحه، یک صفحه آن را ببینید و راجب چیزی که می‌بینید توضیح بدهید تا من در صفحه روبرو بنویسم!» مادر بزرگ آرام گفت: «اول ببینم! چشم حتما»

نفس محکمی کشیدم. اولین صفحه را باز کردم.

تا چشمش به دفترم افتاد. دستش را روی قلبش گذاشت. خیلی ترسیدم. خدا خدا می‌کردم حال مادر بزرگ بد نشود. نگاهم کرد و گفت: «آفرین چه ابتکار قشنگی!» پرسیدم: «حالتان خوب است؟» مادر بزرگ که نگرانی را در من دید آرام گفت: «خودکار بردار و بنویس! پدربزرگت تو این عکس بیست و سه ساله بود و تازه فرمانده توپخانه سپاه شده بود و من نوزده ساله بودم. ما در سال شصت‌ و دو ازدواج کردیم.»

در صفحه بعد عکس را نشانش دادم. کمی نزدیک شد و خوب نگاه کرد و پرسید:« گل‌های هر صحفه با هم فرق می کند؟ توی آن‌ها می‌نویسی‌؟ آفرین پسرم!» با سر تایید کردم. بعد ادامه داد: «این عکس را وقتی به جنگ رفته بودند گرفتند شرایط خیلی سختی بود». صفحه بعد را خود مادربزرگ ورق زد. با دیدن عکس آهی کشید: «اینجا هم زمان جنگ بود. روزهایی بود که عراق با موشک به کشور ما حمله کرده بود وقتی مردم می‌گفتند موشک جواب موشک. ولی ما موشکی نداشتیم.» 

مادر بزرگ جابجا شد صفحه بعد را دید و ادامه داد: «می گفت ما می توانیم موشک بگیریم اما هنوز ذلیلیم. چون باید التماس این و آن را کنیم که به ما قطعه بدهند. امروز با ما خوب هستند و می‌دهند. دو روز دیگر با ما قهر می‌کنند و قطعه و لوازم نمی‌دهند. من بدم می‌آید از این ذلت! مومن باید عزیز باشد. آن زمان امکان این بود که ما بتوانیم از این و آن قطعه بگیریم اما قبول نکردند، می گفتند ما باید خودمان بسازیم و ساختیم.» دفتر را روی زانو گذاشتند. ورق زدند: «بعدا توانستیم چندتا موشک از کشوری بگیریم. ایشان با اصرار گفت: یکی از موشک‌ها را بدهید به من! که این را مهندسی معکوس کنیم و راهی پیدا کنیم ببینیم چطور می‌توانیم موشک بسازیم.» مادر با دیدن این عکس، به عکس پدر بزرگ نگاه کرد. صفحه را ورق زد و با تعجب گفت:«این صفحه پرشده؟» دست مادربزرگ را گرفتم و گفتم: «بله مامان زینب این صفحه را برایم تعریف کرده» مادر بزرگ گفت: « پس بلند بخوان» برایش خواندم: « ما بچه‌ها وقتی به بابا شکایت می‌کردیم و می‌گفتیم وقتی باباها مدرسه می‌آیند شما نیستید و نمی‌آیید. با من خیلی قشنگ صحبت می‌کردند. می‌گفتند زینب جان بدان کاری که داریم می‌کنیم کار بزرگی  است. می‌گفتند اگر صبر کنی تو هم در این کار سهیمی. می‌گفتند جهان شیعه باید قدرتمند باشد. حضرت آقا دستش پر باشد. کارمان خیلی بزرگ است.» صفحه بعدی را ورق زد با خوشحالی گفت: «شروع کردند. بعد از سالها تلاش و کار کردن روی این پروژه بزرگ بالاخره موفق شدند اولین موشک بومی سازی شده به اسم شهاب را بسازند. در این عکس که فیلم آن هم هست.» خودم ورق زدم گفت:«اینجا هم که پدر بزرگ و یارانشان ما را رساندند به این مسیر و شدند پدر موشکی ایران»

آخرین عکس را که دید چشمانش پر از اشک شد. با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک کرد. دفترم را برداشت آن را نزدیک‌تر برد. گفت:« آخرین گل را لاله انتخاب کردی؟ چقدر بجاست» نگاهش روی عکس بود. گفت:«آن روز ظهر جمعه با این که قرار بود به بیابان بروند و تست انجام بدهند. یک کت و شلوار خردلی پوشیدند. با یک لباس کرم رنگ. همه آن روز جمع بودیم از همه خداحافظی کردند و رفتند. دیگر خبری از ایشان نبود. تا ظهر شنبه که آن انفجار اتفاق افتاد. ما هم اینجا شنیدیم. به همراه چهل نفر از یاران بسیجی که همه جوان بودند. به شهادت رسیدند.» اشک‌هایم روی صورتم ریخت. دست مادر بزرگ را بوسیدم و آلبوم را تقدیم قلب مهربانش کردم.

 

 

 

 

ببخشید آبجی

 

 

مهدیه حاجی زاده _پشت پیشخان نشسته بودم داشتم جدول حل می‌کردم و لواشک آلو می‌خوردم.  هوا تاریک بود به قول شاعر لحاف آسمان پاره‌شده و پنبه‌هایش روی سر مردم می‌ریخت. با اینکه علاقه زیادی به برف داشتم اما سرما مانع می‌شد از مغازه بیرون بروم. البته خلوتی خیابان هم دلیل دیگری بود. به هرحال یک زن جوان و تنها توی مغازه هم امنیت نداشت چه برسد بیرون از آن. از صبح هم که دلشوره خواب دیشب راحتم نمی‌گذاشت. یک لحظه با خودم فکر کردم اگر دزدی، آدم ناجوری، چیزی وارد مغازه شود چه کاری از دست من ساخته است؟! آن هم با یک بچه توی شکم! اوضاع بدتر از این حرف‌ها بود. توی دلم آرزو می‌کردم زمان زودتر بگذرد و بتوانم به خانه برگردم. وروجک توی راه هم که مدام لگد می‌زد. انگار این طفل معصوم هم خسته شده بود و احتیاج به استراحت داشت. دست روی شکم گذاشتم و با مسافری که تا دوماه دیگر به دنیا می‌آمد گرم صحبت شدم: «اینقدر لگد نزن وروجک، منم خسته‌م اما خب تا ساعت هشت باید اینجا بمونیم... بابایی هم کم کم باید پیداش بشه...» یک دفعه در مغازه باز شد و دو مرد قدبلند و هیکلی آمدند داخل! سبیل‌های پرپشت، هیکل چهارشانه و بازوهای خالکوبی‌شده‌شان را که دیدم نفسم بند آمد. با خودم گفتم: «آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم!» چشمانم سیاهی رفت. وروجک هم دیگر آرام شده بود و لگد نمی‌زد. دلم می‌خواست جیغ بزنم اما توان نداشتم به زحمت روی پا ایستاده بودم. یکی از مردها نزدیک در ایستاد و دیگری آمد جلوتر. پشت پیشخان ایستاد. قلبم داشت از توی سینه‌ام بیرون می‌پرید. سرش را بالا گرفت و توی صورتم زل زد. منتظر بودم چاقویی قمه‌ای پنجه‌ای بیرون بیاورد و با تهدید دخل را خالی کند که با صدای پر ابهت و مردانه پرسید: «ببخشید آبجی یه دست لباس شیک و خوش دست می‌خوام واسه پسر ۶ ساله‌م، اومدیم اینجا کارگری، نمی‌خوام دست خالی برگردم.»

چشمانم را بستم و سرم را انداختم پایین، تا خریدشان تمام شود رویم نشد سرم را بالا بیاورم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این زمین فرش پایت شود تا ابد

فخرعالم! وجودت پدید از صمد

در نهادت بُود نور فاطر عجین

جسم ‌آدم، گِل اندود شد عطسه زد

مهر بی انتهایت بُودچون بهشت

بوی رحمان دهی هم شفا ای احد

خشک شد چشمه در ساوه افتاد بت

ذات پاکت نسیمی به عالم وزد

گیسوانت کند شانه مادر به حزن

یارسولم! رسالت برایت سزد

جان عالم! کنارت ملائک به صف

مژده دادست سبحان که دینت مدد

خاک خندید هم گفت: برآهوان

هم ز فرمان ِنورش گشایش رسد

خاتمی عرش را طی نمودی سحر

اسم حُسنی، صبا را به جانت دمد

ماه آمد رکوعت به فرمان رب 

هم که خورشید با جان، براقت کشد

عرش ذکرش نمازش بُود نام او

اسم زیبای احمدخدایت نهد

از ازل نام طه بُود ماندگار

در اذان یاد یاسین موذن کند

■  هما خاندوزی

ر

 

 

 

 

 

 

■  نغمه رحیمی‌پور

امام معصوم نیستید ولی بی‌شک لقب "امام" که برایتان گذاشته‌اند بی‌حکمت نیست. می‌خواهم بروم پیش پدر ولی انگار گوشم را گرفته‌اید و سمت خودتان می‌کشید. له‌له زیارت ندارم، حالم با زیارت حرمتان جور نیست ولی شما کار به این حرف‌ها ندارید. راه را اشتباه می‌رویم و مسیرمان کج می‌شود یا شاید هم راست می‌شود به سمت حرمتان. اذان ظهر است. چشمم که به ضریح می‌افتد، جمله‌ی حضرت آقا در ذهنم چرخ می‌خورد: "مُرده بودیم، خمینی ما را زنده کرد." 

من مرده بودم اگر خمینی نبود، پیش از من، پدر و مادرم مرده بودند و خمینی حیات به آنها بخشید، ما فرزندان خمینی کبیر هستیم و پدر تا آخر عمر به مکتب خمینی وفادار ماند و برای انقلاب تلاش کرد. می‌خواهم پیش شما سفارشش را بکنم ولی انگار نیازی به سفارش نیست، پیوندهای عالم برزخ از جنس پیوندهای ولایی است و برخلاف پیوندهای نسبی و سببی، با مرگ شکسته نمی‌شود و چه ولایتی بر سر نسل ما بالاتر از ولایت فقیه که اماممان فرمود: "ولایت فقیه همان ولایت رسول الله صلی‌الله‌علیه‌وآله است"؟!

انگار انقلاب مثل همه‌ی چیزهایی که عوض کرد، جنس مرگ را هم تغییر داد، مرگ انقلابیون و آنها که دل در گرو ولایت فقیه و صدور انقلاب دارند، با مرگ آدم‌های دیگر فرق دارد. امام، تجمعی در ملکوت دارد و تمام فرزندانش و نیروهای انقلاب را که برزخی شده‌اند دور خودش جمع کرده و از آنجا دارند جهادشان را به نحو دیگری ادامه می‌دهند و همگی به انتظار رجعت نشسته‌اند تا تحقق وعده‌ی الهی را در زمین شاهد باشند:

«وَنُريدُ أَن نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ استُضعِفوا فِي الأَرضِ وَنَجعَلَهُم أَئِمَّةً وَنَجعَلَهُمُ الوارِثينَ»