به مناسبت هفتم آذر روز نیروی دریایی شهد شیرین زیارت
فاطمه فرجی _شیر آب را بستم. شلنگ را جمع کردم. نگاهی به باغچه انداختم. کف باغچه پر بود از گلهای سفید کوچک ستارهای. یک لحظه یاد لبخند محمد وقتی گلهای درخت کُنار را میدید، افتادم. مادر پنجره را باز کرد و گفت:« دخترم! در میزنند!» چادرم را از روی نرده برداشته، سر کردم. سمت در رفتم. مردی قد بلند جلوی در ایستاده بود. دود موتور و تابش نور خورشید از پشت سر نمیگذاشت، چهرهی او را ببینم. مرد نزدیک شد. از کیف بستهی کوچکی در آورد مقابل من گرفت. گفت: «خانم کاظمی!» با سر تایید کردم. مرد دوباره گفت: «این یک دعوتنامه ست.» پاکت را سمت من گرفت. آن را گرفتم و تشکر کردم. در را بستم و همانجا نشستم. پشت و روی پاکت را نگاه کردم. چشمم به پاهای مادرم افتاد که کنارم ایستاده بود.بلند شدم.
دستانش را گرفتم و او را به خانه بردم.گفتم: «خیلی کار داریم! باید آماده شویم!» مادر متعجب نگاهم کرد. همه چیز را برایش توضیح دادم. هر دو در سکوت وسایل را آماده کردیم. آن شب تا دیر وقت به آسمان نگاه می کردم. مادر برای نماز صدایم کرد. فکر کنم او هم نخوابیده بود. نماز صبح را که خواندیم در زدند. برادرم بود. صبحانه خوردیم. دو تا ساک کوچک را برداشتیم و برادرم با ماشین خودش ما را تا فرودگاه همراهی کرد. در هواپیما مهماندار با آبنبات از ما پذیرایی کرد. مادر گفت: «دخترم! برای من ضرر دارد!» مهماندار با مهربانی گفت: «اشکالی ندارد! برای سلامت شماست. بفرمایید!»
وقتی بلندگوی هواپیما اعلام کرد به آستان مقدس خراسان رضوی وارد شدید. اشک از چشمهایم سرازیر شد. وقتی پیاده شدیم ماشین گرفتم و به آدرسی که روی پاکت نوشته بود، رفتیم. همزمان با ما یک خانم و آقا وارد شدند. سمت پذیرش رفتیم. آقایی با کت و شلوار کارت خود را نشان داد. بعد با احترام ما را به اتاقمان راهنمایی کرد. سفارش کرد برای ناهار به سالن غذاخوری برویم. گفت:«استراحت کنید ساعت دو به دنبال شما میآیم!»
اتاق آن خانم و آقا کنار اتاق ما بود. بعد از جابجایی وسایل. آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. مادر بیدارم کرد. نگاهم به ساعت افتاد یک و نیم بود. با مادر به سالن رفتیم. آقای جلالی از ما خواست دنبالش برویم. دلم شور میزد. با مادر پشت سر او راه افتادیم. کنار در سالن ایستاد. تعارف کرد. مادر جلو افتاد. وارد راهروی کوچکی شدیم. با دیدن عکسهای روی دیوار مادر به گریه افتاد. قلبم ایستاد محمد به استقبالم آمده بود. نمی دانم چطور کنار میز رسیدم. خانمی با چشمان قرمز و صدایی لرزان به ما خوش آمد. آقای جلالی او را به اسم خانم رحیمی صدا کرد و آهسته چیزی به او گفت و بیرون رفت. خانم رحیمی کنارم ایستاد. با دست اشاره کرد. کنار مادر نشستم. بعد از معرفی ما به یکدیگر دستان لرزانم را زیر میز بردم. سورهی ولعصر را خواندم از خدا صبر خواستم. کمی آرامتر شدم. سر بلند کردم به عکس محمد گوشهی سالن نگاه کردم. خانم رحیمی نگاهش روی صورتم چرخید.
گفت: «بفرمایید خانم کاظمی سراپا گوشیم!»
به مادر نگاه کردم. سرش را پایین انداخت. خانم رحیمی فهمید من متوجه توضیحاتش نشدم. گفت: « مادرشان یک خاطره از همسرتان تعریف کنند.» به مادر نگاه کردم. دستم را گرفت. اشکهایش سرازیر شد.. به عکس محمد نگاه کردم و شروع کردم: «توی آشپزخانه مشغول بودم. زنگ زدند. در را باز کردم محمد بود. تعجب کردم. گفتم:«چیزی جا گذاشتهای؟»
بدون حرفی نشست. نگران شدم. سر بلند کرد. با خنده گفت:«جم کن بریم!»
نگاهی به اطراف خانه کردم گفتم: «کجا؟»
دستانش را پشت گردن گره کرد سرش را به پشتی تکیه داد: «پابوسی آقام امام رضا(ع)»