کودک و نوجوان


کودک و نوجوان |

 

خانواده

 

مهرسانا غریب. پنج ساله

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه دختر کوچولو بود که نی نی بود و با پدر ومادر و داداش کوچولوش زندگی میکردند و خوش می گذشت. حالا روی پای پدر و مادر سنگین انقدربودند و بزرگ بودند؛ هی میگفتند: «مامان و بابا منو رو پاتون بخوابونین»! آنقدر گفتند وگفتند تا دست و پای پدر و مادرشونو درد آوردند. حالا شدن گرسنه وگفتن: «کاشکی، کاشکی ما اینکارو نمیکردیم. حالا بی غذاشدیم. حالا باید بریم خونه ی یه آشنا که دور نباشه»! رفتند و گفتند: «سلام. مامان وبابامون رفتن بیمارستان دیگه نمیتونن بیان».  بعد اونجا کمی زندگی کردند تا بابا و مامانشون خوب شدن وخانومه بردش خونشون.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سید امیرعلی عقیلی. پایه دوم 8 ساله

روزی روزگاری یک دختر و یک پسر بودند که با پدر و مادر و پدربزرگ شان زندگی می کردند. روزی آن ها کنار برکه ای رفتند. کنار برکه یک غار به اندازه سر انسان بود دختر آن را پیدا کرد. همان لحظه سه عدد موش که پشت آن ها تیغ داشت از غار بیرون آمدند، دختر گفت: اینها دیگر چه هستند؟‌ پسر گفت: چرا یک اسم برایشان نمی ذاریم؟ دختر گفت: موشموشکی اینها چطور است؟ پسر گفت: خوب است! پدربزرگ لبخندی زد و گفت: آنها اسم دارند نام این حیوان جوجه تیغی است، آنها به خانه رفتند که ناگهان صدای بلندی شنیدند: «کمک کمک» آن ها به برکه رفتند پلنگی جلوی غار جوجه تیغی ایستاده بود. دختر به پلنگ سیلی زد و به خانه رفتند. باز هم آن صدا بود باز به برکه رفتند این دفعه یک گرگ جلوی لانه جوجه تیغی ها ایستاده بود یکی از جوجه تیغی ها زخمی شده بود آنها آن جوجه تیغی را به خانه بردند و زخم هایش را پانسمان کردند و او را در همان غار رها کردند.

اسما نصیری پور. پایه دهم تجربی

 

گاهی وقتها ما آدما خسته می شیم و دلمون می گیره، ادعا داریم با کسی نمی تونیم ارتباط بگیریم، حس میکنیم همه ی آدمهای دورمون حکم یه دشمنو دارن برامون، ولی تو همه نیستی! تو حق اینکه خودتو با آدمای خسته کننده ‌ی دور و برم مقایسه کنی نداری، تو برای من، شلوغ ترین و قشنگ ترین اتفاق بعد از هر سکوتی، تو همون رنگین کمون قشنگ من بعد هر بارونی، تو همون شیرینی صبح من بعد هر تلخی شبمی، هر بار که عصبی ام، تو مثل زمینی که بارون آسمونشو تحمل می‌کنه، منو می‌پذیری، تو طلوع روشنِ بعد هر غروب تاریک و دلگیر منی! همه ی ما تو زندگیمون یکیو داریم که شاید یکی باشه، اما به تنهایی، یک تنهای همه چیز تمومه! همه ی ما به آدمایی این چنینی نیازمندیم؛ لازم نیست تو روزنامه ها، بخش نیازمندی ها رو بگردی، صبر کن خودش به موقعش وارد زندگیت میشه و مثل یک تجارت موفق تو رو به اوج می رسونه و اونجاست که میگی این رفیق واقعیه منه! رفیق، یک انسان عادی نیست، یک انسان غیرعادیه که فقط تو با اون می سازی و شاید از دید بقیه نرمال نباشه و اصلا بد به نظر بیاد اما، مهم اینه که وقتی بهت پیام میده ذوق کنی و خوشحال شی، وقتی اسمشو روی تلفنت می بینی با هیجان بری سمتش و جواب بدی، رفیق کسیه که وقتی خبر بدی به دستت رسید اول به اون بگی و با اون درد دل کنی. هر کسی نمی تونه رفیق باشه، در واقع می تونه رفیق باشه اما اینکه آیا واقعا می تونه برای تو بهترین رفیق باشه رو باید خودت تصمیم بگیری! بعضی وقت ها هم ما دوریم، اما نزدیک!