سُرخ‌آب‌دار! عجب قدرتی می‌تواند داشته باشد یک گیاه!




 

قدرتی در حد یک ماشینِ زمان پیشرفته، که تو را ببرد به زمانی در حدود بیست‌وشش، هفت سالِ قبل. حتی تا همین امروز اسمش را هم نپرسیده بودم! آن سال‌ها هم که برای کشفِ جدیدمان دنبال اسم و رسم نبودیم. فقط تا می‌توانستیم با آن بازی می‌کردیم و کاربردهای جدید کشف می‌کردیم. سرمان را رو به آسمان می‌گرفتیم. لب‌هایمان را غنچه می‌کردیم. یک دانه‌ی آن گیاه را جدا می‌کردیم. می‌گذاشتیم نوکِ غنچه‌ی لب‌هایمان. خیلی آرام فوت می‌کردیم. دانه‌ی کوچکِ خوشرنگ، رویِ یک فواره‌ی خیالی بالا و پایین می‌رفت و می‌خندیدیم. ما دختر‌ها گاهی دانه‌های خوشرنگ را روی لب‌ها و گونه‌هایمان خیلی نرم، فشار می‌دادیم و یواشکی می‌خندیدیم. حسین که از ما بزرگ‌تر بود و تازگی‌ها کلاس خطاطی رفته بود. دانه‌ها را توی دوات جمع می‌کرد. با نوکِ قلم‌نیِ دزفولی‌اش فشارشان می‌داد. بعد با مرکبِ بنفشِ خوشرنگش خطاطی می‌کرد. کاغذهای‌ گلاسه‌ی خطاطی‌اش را هم دستِ آخر روی طاقچه‌ی خانه‌ی پدربزرگ جا می‌کرد و یادگار می‌گذاشت. 

حالا بعد از بیست‌و‌شش، هفت سال، لابلای بوته‌های حیاط‌ِ خانه‌باغِ  پدربزرگ پیدایش کردم. به دخترکم نشانش دادم. یکهو یادم آمد که نمی‌دانم حتی اسمش چیست. همسایه‌ی پدربزرگ داشت حیاطِ خانه‌باغش را بیل می‌زد. گیاه را دادم دستِ زهرا. گفتم:"برو از عمو بپرس اینا اسمش چیه؟" 

زهرا دانه‌های خوشرنگ را به عمو نشان داد و پرسید.

عمو جواب داد:" به زبون محلی ما می‌گیم سُرخ‌آب‌دار، نمی‌دونم شما چی می‌گین!" 

خبر نداشت که ما به آن‌ها چیزی نمی‌گوییم. فقط دوستشان داریم! و با آن‌ها کلی خاطرات مشترکِ خوب!

■ زینب صفاری زاده