زیادی  عاشق بودم 


شعر و ادب |

 

 

■  فاطمه سنچولی

من گرفتار شب های قیرگونی شدم که مدام از آسمانش مرگ میبارد روزنه های قلبم تار عنکبوت بسته و بعد تو هیچکس رنگ قلبم را ندیده. هر شب بغض خرخره ام را می جود.  سرم با دیوار سر جنگ دارد مشت هایم را تخت سینه اش میکوبم. نفس هایم خفه می‌شوند و به سرفه می افتند. خواب با چشم های بی قرارم غریبگی می‌کند. شب های طولانی جانم را میگیرد‌ تا صبح شود. روز هایم از شب ها بدتر. آنقدر خیره به در میمانم که چشم هایم از انتظار پف می‌کند و از پلک هایم جای اشک، خون می چکد. آنقدر خسته ام. آنقدر خسته ام که حاضرم کاسه کاسه زهر بنوشم. تا بی صدا وسط درد هایم بمیرم و فردا را نبینم. شب ها بین عقل و قلبم دعوا می‌شود هیچ کدام نبودنت را گردن نمی گیرند. فریاد  سر منِ نیمه جان فریاد میکشد. زیادی عاشق بودی دختر

زیادی! حالا من ماندم و یک مشت سکوت و یک خروار فریادِ سرکش و خانه ای که دم به دم تو را به یادم میاورد و از همه بدتر، من ماندم و قلبی که زبان آدمیزاد حالیش نمی‌شود. مدام بهانه ی تو را میگیرد. مانده ام چگونه به او بفهمانم که تو هیچ وقت بر نمیگردی!

 

 

یادداشت

 

تا حالا شده که مورد حسادت آدم های اطرافتان واقع شوید؟ این کلمه برایتان کاربردی است یا صرفا گاهی از دور می شنوید و برایتان پیش نیامده است؟! حسودی نوعی ضعف و ناتوانی است و وقتی انسانی به موقعیت یا چیزی که دیگری دارد، حسادت می ورزد، یعنی آن موضوع برایش بسیار ارزشمند است و خود نیز خواهان چنین شرایطی است. حسادت معمولا با رنجش، خصومت، خشم و اوقات تلخی بروز می کند و نوعی حس منفی و کمبود و از نشانه های عدم رشد شخصیت است. فردی که به موقعیت دیگران حسودی می کند شاید تلاش ها و توانمندی های خود را نادیده می گیرد. شاید اگر خود در موقعیت طرف مقابل بود، چندان لطفی برایش نداشت و مفید نبود. البته گاهی کار، شرایط و موفقیت های دیگران برایمان ارزشمند است و از شنیدن خبرهای خوش در مورد سایرین لذت می بریم، این حس خوب و تحسین، نامش غبطه است و با حسادت فرق دارد. فرد حسود شادی و موفقیت دیگران را نمی خواهد و حتی گاهی از شکست و آسیب آدم ها لذت می برد. حسادت حسی آزاردهنده است و باید آنرا مهار کرد و گرنه مانند این است که روی تمام شیرینی ها فلفل قرمز پاشیده باشند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگین نورمحمدی. 12 ساله

 

‌دهکده ای دور افتاده بود که هیچ امکاناتی نداشتند. در این دهکده فقط یک مدرسه بود که سه دختر و پنج پسر، در آن درس می خواندند و تنها دلخوشی این دانش آموزان ریل قطاری بود که هر روز ساعت ۳:۴۵ از آنجا، رد میشد و این چند دانش آموز هر روز ساعت ۳:۴۵ دقیقه کنار ریل قطار می‌رفتند و برای مسافران قطار، دست تکان می دادند. پدر و مادر این دانش آموزان به  آنها می گفتند این کار خطرناکی است دیگر این کار را تکرار نکنید! بچه ها گوش نمی کردند و هر روز این کار را  تکرار می کردند. چون سرگرمی دیگری  نداشتند و دلشون به همین خوش بود که کنار ریل قطار بروند و برای مسافران قطار، دست تکان بدهند، چون آنها گوشی و اینترنت هم نداشتند. سال ها به همین منوال گذشت.  یک روز که بچه ها سر همان ساعت کنار ریل قطار رفتند از قضا، استاندار هم یکی از مسافران این قطار بود. بچه ها برای مسافران دست تکان دادند. استاندار با تعجب به بچه ها نگاه کرد از دستیارانش درباره ی این دهکده  پرسید  که چرا این دهکده از چشم ما دور افتاده؟ استاندار گفت: چرا باید این بچه ها بدون امکانات زندگی کنند مگر آنها هم جزئی از شهروندان ما نیستند و دستور فوری برای رسیدگی این دهکده را داد. بعد از چند روز به دستور استاندار این دهکده به روستایی سرسبز و پر از امکانات تبدیل  شد و سرگرمی دانش‌آموزان کمکی شد به دهکده آنها.

 

 

 

 

 

 

دلارام دوستی. کلاس سوم

 

یک شب خوابم نمی برد، به مادرم گفتم: «مامان من خوابم نمی بره»! مادرم لبخندی زد و گفت: «عزیزم! خواب خیلی شیرین است و تو باید مزه ی خواب شیرین را بچشی»! من با تعجب گفتم: «مزه ی خواب شیرین»؟ بعد مادرم گفت: «بله، تو باید چشمانت را ببندی و به چیزهای شیرین فکر کنی و مزه ی آن را در دهانت احساس کنی! خواب شیرین هم همان مزه را دارد و باید ذهنت را از چیزهای بد دور کنی! بعد من همان کارهایی که مادرم گفت را امتحان کردم. و خیلی زود خوابم برد. صبح که از خواب بیدار شدم با خود گفتم: «عجب! خواب چقدر شیرین است»!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

■  مائده احمدی پایه دهم

 

کلنجار میروم با دیوار، با تصویر در آیینه بحث میکنم، جیغ میکشم؛ اما خفقانی بر گلویم چنگ می اندازد. هوای سنگین ناخن میکشد بر روی ریه های بی جانم و نفس هایی سنگین تر که صدایشان در خانه میپیچد، همدم من شده میان این همه آشفتگی ها! اشک های شور! قلب های دورتر از دور! مردمان، سنگ تر از دیروز!/  فریاد بر می آورند از دل!/ که ای آدم، تو را بِه که بدین صورت بنشینی!/  و با بیداری چشمت / ببینی آسمان را که به تن کرده لباسِ آبی اش را و/  برای تو به پرواز در می آورد در آسمان/ ابرو پرنده!

 

محبوبه تبیانیان. بندرگز

یک روز دست دخترهامو گرفتم و رفتم از کوچه ها وخیابانها عبور کردیم به دیوارها و خانه های قدیمی که میرسیدیم خاطره های بچگی ام را برای بچه هایم تعریف میکردم. دلم میخواست مثل گذشته ها پاهایم کوچه و خیابانهای شهر را لمس کنند و پیاده باشم، ماشینها با سرعت از کنارمان رد میشدند به دخترانم گفتم اگر اینها با ماشین تردد نمیکردند و مسیرها را پیاده میرفتند دیگر لازم نبود یک ساعتی را جدا بگذارند مختص پیاده روی. بالاخره رفتیم تا به خانه پدری رسیدیم. خانه پدری من مدل قدیمی دارد آقاجان و مامان همیشه در طبقه پایین خانه هستند و اطاقهای بالا خلوت است. دختر کوچکم کتابهایش را گرفت و رفت طبقه بالا تا درس بخواند. بعد از ساعتی من هم رفتم  اطاق بالا پیش دخترم به او نشان دادم که وقتی بچه بودیم هر کدام از ما بچه ها در کدام قسمت اطاق میخوابیدیم. سپس رفتم همون جایی که همیشه میخوابیدم آرامش خاصی به من دست داد و آنقدر راحت خوابیدم انگار که همان کودک چهل سال پیش بودم، این را به شما میگویم عزیزان یک روزی دهها سال دیگر شاید دلتان برای خاطراتتان و حتی جای خوابتان تنگ بشود، مثل من که حالا با چند فرزند و سن و سالی، آنقدر احساس خوبی داشتم. قدر لحظه های خود را بدانید یکدیگر را دوست بدارید و عشق بورزید.