مهمانی




زهرا شوشتری _مامان پرده ها را کشید و گفت: "چیزی نمونده که برف تا خرخره مون بالا بیاد."فاطمه خودش را زیر لحاف جمع کرد و گفت:  «همین روزهاست که کمر درد بابا دوباره سراغش بیاد، آخه رانندگی هم شد کار؟» هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. به حیاط رفتم. دوست بابا پشت در بود. گفت: «بابات حالش خوب نیست. کمکش کن بره داخل.» به سختی بابا را به داخل خانه آوردم. با دیدن حال بابا،  غیرتم گل کرد. قبل از آنکه کسی چیزی بگوید، گفتم: «مهمونی بی مهمونی همین جا می‌مونیم.»

فاطمه و مامان سری کج کردند و آهسته گفتند: «آره خوب سلامتی بابا از همه چیز مهم تره»

قشنگ معلوم بود دل شان با این حرف نیست. اولین باری بود خودشیرینی می کردم. به خودم گفتم: «الان بابا میگه نه پسرم شما خیلی وقته جایی نرفتید.» در کمال ناباوری خیلی راحت گفت: «بله خودمم به همین نتیجه رسیدم.» برج آرزوهایمان در کمتر از یک لحظه فرو ریخت. سرم را آرام بالا آوردم و به فاطمه نگاه کردم. لبخندی زد که دردش از سیلی بیشتر بود.  پشت بند آن با لبخندی ترسناک تر شانه اش را بالا برد و به اتاقش رفت. سرم را با لبخند به سمت مامان چرخاندم تا دلش را به دست آورم. قبل از آنکه نگاهم به نگاهش بیفتد، پشت سر فاطمه لیوان و پارچ را بلند کرد و هم زمان زیر لب چیزی گفت شبیه: "ذلیل مرده کی از تو خواست حرف بزنی" و به سمت آشپزخانه رفت.

سکوت عجیبی حکم فرما شد. فهمیدم خرابکاری کرده ام. بخاری را تا اخر زیاد کردم. پتو را تا زیر گردن بابا بالا آوردم و

از ترس رویارویی مجدد با چهره‌ی فاطمه و مامان به بهانه خریدن نان زدم بیرون.

بعد از اینکه کلی مشت ولگد نثار برف های وقت نشناس  کردم، قدم زنان جلوی فروشگاه بزرگ محل رسیدم. یک دفعه مردی با کت و شلوار شیک از فروشگاه بیرون آمد.  با تعجب نگاهم کرد ومحکم شانه هایم را گرفت و گفت:"  تو پسر محمود محمدی هستی؟ چقدر بزرگ و خوش تیپ شدی!"

یکدفعه انگار پتکی بر زانوی چپم زده باشند، توان جا به جا کردن پایم را نداشتم. با تعجب سلام کردم و با آخی که توی گلویم مانده بود گفتم:« بله خودمم»

گفت: «چه مردی شدی برا خودت. آخرین باری که دیدمت دوسالت بود، سرمای‌ بدی خورده بودی! هنوز چهرت تو ذهنمه.»

ناخود آگاه چنان چهره اش درهم رفت که قشنگ معلوم بود آن موقع چقدر چهره‌ی حال بهم زنی داشته ام. چند بار محکم روی شانه ام زد و گفت: « منو شناختی؟»

 گفتم: «نه! والا»

به سمت ماشینش رفت. کارت سیاهی از کیفش درآورد و گفت: «من احمدی هستم مهندس احمدی.رفیق قدیمی بابات.»

انگار چراغی در ذهنم روشن شد. چند باری پدرم از وضع مالی خوب دوستش و  تعداد خانه و کارخانه هایش برایم گفته بود. وگفته بود که چشم شوری دارد و چند بار نزدیک بوده جانش را با چشم بگیرد. برای همین دوری را بر دوستی ترجیح داده اند. نگاهی به پای چلاقم انداختم. فهمیدم که چشم خورده ام. ولی بی خیال چشم شورش شدم. به خودم گفتم:«به پولدار بودنش می ارزد.» آنقدر هول شده بودم که دستم را دوباره جلو بردم و سلام کردم. اولین باری بود که با یک مرد پولدار هم کلام شده بودم.  با اصرار او را به خانه دعوت کردم و گفتم: «خانه‌ی ما دو کوچه پایین تره بفرمایید منزل.» گفت: «واقعا ؟»

انگار مدت ها بود جایی نرفته بود. اماخیلی زود گفت: «الان نه باید برم، خیلی دیرم شده. ولی به همین زودی میام پیشتون» دستش را محکم گرفتم و گفتم: «پس همین فردا شب منتظرتونیم. حتما بابام خیلی خوشحال میشه از دیدنتون.»

او هم نه گذاشت و نه برداشت جواب داد: «خیلی هم خوب. اتفاقا خیلی هم دلم برا یک دورهمی تنگ شده.»سرش را تکان داد و گفت: «سلام من‌ رو به خانوادت برسون، فردا می‌بینمت.»

لنگان لنگان به سمت خانه رفتم. از توی حیاط با صدای بلند داد زدم: « بابا! بابا! بگو کی را دیدم؟» بی خبر از همه جا وارد اتاق شدم. همین که پایم را در اتاق گذاشتم، بالشتی چنان به بینی ام چسبید که حجمش را دوبرابر کرد.

بابا مثل جن زده ها با موهای سیخ شده نیم خیز شده بود. تازه فهمیدم بابا را از خواب ناز بیدار کرده ام. گفت: «حیف که کمرم درد میکنه، وگرنه نشونت می‌دادم که دیگه اینجوری تو خونه داد نزنی. حالا بنال ببینم چه خبر شده.» گفتم: «ببخشید خب، مهندس احمدی رو دیدم. قراره فرداشب بیان خونه مون. مهندس احمدی، همون پولداره» یک مرتبه ضربه ای محکم از پشت به سرم وارد شد. از صدایش فهمیدم مامان است. گفت:«ذلیل مرده، مهمونی مون رو بهم میزنی بعد برام مهمون هم دعوت می‌کنی؟ یه ذره امید داشتم بتونم بابات رو راضی کنم بعد چند ماه یه شب ببردمون بیرون.»

سرم را پایین انداختم و گفتم:« به من چه خودش گفت می‌خواد بیاد.»

مامان با صدای بلند داد زد: «فاطمه کجایی خیر ندیده، یکم بیا بیرون از اون سلولت، حالا دو روز درس نخونی نمی‌میری! باید خونه رو تمیز کنیم. خان داداشت مهمون دعوت کرده برامون.»

فاطمه در اتاق را باز کرد و گفت: «چشم مامان اومدم.»

بعد رو کرد به من و گفت: «ذلیل مرده برو مغازه جعفر آقا قسطی خرید کن هیچی تو خونه نداریم.»

همین که پای لنگم را جا به جا کردم. با صدای بلند تر گفت: «صبر کن!»

نگاهش کردم. گفت: «ذلیل بودی علیل هم شدی؟ من که هنوز نگفتم چی بخر! داری میری؟ » ترسیدم به مامان بگویم چه بلایی سرم آمده، سکوت کردم. مامان به فاطمه گفت:«اینا پولدارن. چی بخریم ابرومون نره؟»

در کمتر از یک ساعت طوماری دستم داد که دهانم باز ماند.  باید مغازه‌ی جعفر آقا را بار می‌زدم. هنوز نرفته بودم که با کفگیر به سمتم آمد. عقب عقب رفتم به دیوار چسبیدم. کفگیر را تا نزدیکی دهانم بالا آورد و گفت: «چند نفرن؟» در همان حالت که مثل قاب عکس به دیوار چسبیده بودم گفتم: «به خدا نمی دونم.» از ترس جانم درد پایم را فراموش کردم و سریع فرار کردم.

مامان در حد یک خانه تکانی آخر سال که روی دور تند گذاشته باشند از فاطمه و من با این پای لنگم کار کشید. فاطمه آرام و بدون سرو صدا کار می‌کرد. برخلاف من که هر بار خواستم از زیر کاری در بروم یک کار سنگین تر بر عهده ام گذاشته شد. سخت تر از کار، خنده های موذیانه‌ی فاطمه بود. چقدر دلم می‌خواست مامان با او هم دعوا کند. فاطمه اخلاقش را از بابا ارث گرفته بود. آرام و مطیع و برای همین کمترین درگیری را با مامان داشت.چقدر این روحیه اش آزار دهنده بود.

 بابا هم که در این بین فقط نظارت می‌کرد و چای می‌خورد. قشنگ معلوم بود قند در دلش آب شده است. انگار خودش را پشت میز ریاست می‌دید. پایش را روی پا انداخته است و قهوه و چای پشت بند هم می‌خورد. بلاخره لحظه موعود فرا رسید. مامان برای دوست ندیده‌ی بابا چه میزی چید. از انواع آجیل و کیک و شیرینی قسطی گرفته تا میوه های رنگارنگ و گران قیمت که حتی خونه آقاجون اینا هم نخورده بودیم و انواع نوشیدنی که چشم نواز ترینش زعفران دم کرده بود.

مامان سر تا پا شده بود چشم. اجازه رد شدن از چند متری میز را هم به ما نمی‌داد. چقدر انتظار کشیدم تا موقع خوردن فرا برسد. برای همین دم در ورودی نشستم، یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به ساعت. بالاخره ساعت هفت صدای ضربه زدنی تیز به در آمد. اگر اشتباه نکنم با همان سوییچ آبی آسمانی در می‌زد. من و فاطمه خیز برداشتیم به سمت در، ولی من در را باز کردم. مهندس با دو پسرش وارد خانه شدند.

هنوز سلام نکرده بودیم که بچه ها از جلو چشم مان غیب شدند. بابا برای هزارمین بار دستش با آب دهان خیس کرد و چهار تار مویش را صاف کرد. مامان چادرگل گلی اش را جلوی آینه سر کرد و به حیاط آمد و گفت:«خوش اومدین، پس خانم بچه‌ها کجان؟»

آقای مهندس گفت:«ایشون خیلی وقته با ما زندگی نمی‌کنن.»

هنوز همه در حیاط بودیم که صدای دورومب بلندی از داخل خانه آمد. کمتر از یک ثانیه چهار سر خم شد به داخل خانه.  موهای بابا سیخ در هوا مانده و بالشتش دم در افتاده بود. ظرف میوه ها ریخته بود روی میز. میوه ها هرکدوم به سمتی برای خود می‌رفتند. مامان با لبخند هی رنگ عوض می‌کرد. گاهی سرخ می‌شد گاهی سفید. پشت سر هم لبش را گاز می‌گرفت. فاطمه چشمانش را بست و گفت:«وای نه» فقط من می‌دانستم که تنها گیر آوردن آن دو پسربچه ی فضول و بی‌ادب چقدر مامان را خوشحال می‌کند. چیزی نگذشت که با اشکالی نداره‌ی مامان، فدای سرشون بچه اند. یخ همه باز شد و به داخل خانه رفتیم. پدرم هم دوباره موهایش را سر جایشان نشاند و کمی جابه جا شد و گفت: «بفرمایید! بفرمایید بالا»

آقای احمدی قبل از دست دادن به بابا میوه ها را از گوشه گوشه‌ی اتاق جمع کرد. مامان هم مشغول جمع کردن شیرینی ها شد. بچه ها که اصلا ترس به دلشان راه نداشت، ظرف شکلات ها و آجیل را برداشتند و به گوشه‌ای دیگر از خانه رفتند برای ویران کردن. فاطمه میوه های شسته شده را از آشپزخانه آورد و دوباره روی میزگذاشت. هر کدام در گوشه ای نشستیم. مثل یک لشکر شکست خورده بدون هیچ حرفی گاهی به هم نگاه می‌کردیم و لبخندی زورکی می‌زدیم. پدر و دوست قدیمی گرم صحبت وتعریف بودند ولی من و فاطمه همه حواس مان پی بچه ها بود. تمام زحمت مامان در چند ثانیه از بین رفته بود. قبل از آنکه دیده شود. آقای احمدی با یک خنده‌ی مصنوعی گفت: این قوری خوب دووم آورده وسط این هیاهو. حالا چی توش هست؟ چقدر هم نازه قوریه. مامان گوشه‌ی چادرش را به لب گرفت وگفت: «بله بله الان می‌ریزم براتون» و خیز برداشت به سمت قوری، چادرش زیر پایش گیر کرد. چیزی نمانده بود با سر برود در شکم آقای احمدی. خیلی سریع در یک حرکت ماهرانه خودش را جمع کرد و ایستاد. دوباره گوشه‌ی چادرش را به دندان گرفت و بقیه را زیر بغل جمع کرد. انگار خودش را آماده‌ی عملیات مهمی کرده بود. لبخندی زورکی به روی آقای احمدی زد و قوری را برداشت. چشمم گرد شد. نفسم در سینه حبس شد. چشمان اقای احمدی کار خودش را کرده بود. ولی مامان اصلا نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. کف قوری سرجایش مانده بود. فقط نیمه‌ی بالایی قوری بدون کف در دست مامان بود. مامان که تازه گرمای زعفرون دم کرده را روی پاهایش حس کرده بود، جیغ بلندی کشید و نیمه‌ی خالی قوری را سمت بابا رها کرد. البته جوراب های ضخیمش به دادش رسیده بود. اقای احمدی سرش را پایین انداخت. می دانست چه کرده. آرام خداحافظی کرد و به حیاط رفت. من و بابا از ترس جانمان  مانعش نشدیم. مهندس بچه هایش را به زور از بین پوست شکلات ها بغل کرد و سوار ماشینش شد.

بابا سرش را با دو دست گرفته بود مثل کودکی که ترس از کتک خوردن دارد. مامان با زمزمه های همیشگی مشغول شستن ظرف ها بود جوری که انگار با آنها پدر کشتگی داشت. فاطمه از ترس عصبانی تر شدن مامان شروع به تمیز کردن پذیرایی کرد. همه‌ی خانه مرتب شد و همه‌ی خوراکی ها باقی مانده بود ولی کسی جرئت خوردن نداشت که زنگ در به صدا درآمد. یک لحظه همه گمان کردیم احمدی برگشته.

در را که باز کردم. آقاجون عصا زنان وارد شد. با صدای سوت و جیغ عمو ها و عمه تمام غصه ها را فراموش کردیم.