3شعر از حسین دیلم کتولی


شعر و ادب |

 

راه به جایی نمی برم

بلد راه را بلد نیستم

خودم را از آواز  زنان گیلان پر می کنم

خوشه خوشه از شالیزار ها

در قامت بلوط ها قهوه ای میشوم

با خرس ها تمشک ها راسیاه می ریزم

قهوه ای کفش هایم رابا پوست گردو

سیاه رنگ می زنم

جدول های نیمه تمام را دست میگیرم

مادر هجی کشیده ایست

افتاده از از دستان پدر

تا اولین ایستگاه صلواتی

دامن بالا می زنم

به قرص نان و ناز

هر چه هست هوای ابری گیلان

در پیراهن گلدار زنیست

با چشم های سبز فیروزه ای

پنجاه سال رفته ام

رودخانه ماهی کوچک را قلاب می گیرد

در تنور های داغ

هرشب در خواب های ارس غرق می شوم

صبح قلابم را به پل های چوبی می بندم

قلاب ها شکل سئوال  از ماهی می پرسند:

آزادی چیست ؟!! .

۲

من فقط نوشتم بر میگردم

حرفی از گل های نرگس نبود

وقتی جنازه ام را دنبال می کردید

لابلای قطرات مداوم باران

کبوتری روی جنازه ام نشست

و شاید در جایی دیگر

پرچمی برافراشته شد

من اما نبودم

جسد از روی دستها افتاد

مرده از لای پارچه های سفید

برگشت به خانه

مرگ روبروی آینه عریان ایستاد

من بودم که صدایم زدید

لابد شما که صحبت از رفتن میکنید

می خواهید با شاخه ای گل نرگس

گولم بزنيد

من فقط نوشتم بر میگردم

از تختم پایین نمي آیم

همه ی جنگ ها همین جا

اتفاق می افتند

 

 

۳

رنگ ها رو کرده بود اما خودش بی رنگ بود

من وفا کردم ولی در پاسخ ام نیرنگ بود

خنده ی من قا ه قاهم  را ندیده بر لبم

سینه ام چون صخره سخت و خنده ام گلسنگ بود

شهر طاعو نی ست در من ساکنانش کور و کر

خالی از هر شور و حال وخالی از آهنگ بود

چون کلیسا خالیم از نغمه ی چنگ و رباب

شیون ناقوس مرگم روز و شب آونگ بود

هرچه کردم از برایش حاصلی بیهوده داشت

تا به رنگ خون نوشتم باز هم کمرنگ بود

ریشه در آیین و مسلک داشت کار عاشقی

چاره اش تغییر فکر و رونق فرهنگ بود.

 

              

 

چه  آهی  مَنِ  رهگذر   می کِشِه؟

چه تلخِ شرابی که سَر  می کِشِه؟

دِلَم تویِ محرابِ چشمِ تو،  مَست

نمازِ  شب و   تا  سحر   می کِشِه

قلم مویِ  گیسویِ  تو،    تویِ  باد

غزل هام و   آشفته تَر    می کِشِه

غمِ   رفتن  و   نازِ  تو   تا  اَبَد

تو  دنیا  فقط  یک  نفر  می کِشِه

قناریِ  لالِت   خیالِ مَنِه

که تو این قفس تا تو  پَر می کِشِه

تو میری،  ولی  سایه  می مونه و

کَفَن  رویِ این  مُحتَضَر  می کِشِه

دِلِت رو  به  شاخه  دَخیلش  نَکُن

نَبودِت   به  ریشه  تَبَر  می کِشِه

 

حسین ضمیری