صفحه ادبیات نوجوان


کودک و نوجوان |

مترانه محمدی

ادر خریده چتری، چونکه رسیده پاییز

آورد و هدیه ام داد، گفت از تو است، پرویز

هم رنگ داشت، هم عکس، نقشش نِشست بر دل

گفتم که اوووه ممنون، از هدیه ی دل انگیز

در انتظار بودم‌، باران رسید امروز

رفتم به زیر ِ باران، با بارش ِ کم و ریز

واکردم و به زیرش، تَق تق تَه تق شنیدم

در گوش ِ چتر گفتم: این است: اشک ِ پاییز

خواهرکه چتر ِ من دید، گفتش که مال ِ من هست

من هم به او ندادم، با همدگر گلاویز

او می کشید و من هم، از دست ِ او کشیدم

محصول ِ کشمکش ها، یک گیره اش شد آویز

مادر جدایمان کرد، گفت از تو در اتاق است

چیزی اگر نداری، از کار ِ بد بپرهیز

خواهر خجالتش شد، من هم به غصه گفتم:

این مال تو بگیرش، آن مال من، تو برخیز

من یک نگاه برچتر، او یک نگاه برمن

از چتر خود شنیدم، یک ناله ی غم انگیز

شکل کجش درست و فکر من و رضایت

وقتی که مادرم بَست با سیم ِمحکم و ریز

حالا دو چتر پیدا، دلداده و فریبا

ما خواهر و برادر، در کوچه های پاییز

 

آتنا رادپور- 9 ساله از تهران

روزی بودی روزگاری بود. پادشاهی دختری داشت به نام آناهیتا که بسیار کنجکاو بود. آناهیتا روزی تصمیم گرفت با لباسی ساده از کاخ بیرون بیاد و بدون نگهبان و کنیز به دشت و کوه برود و قدم بزند و کمی گیاه دارویی جمع آوری کند. در راه به مرد جوانی برخورد کرد. آن مرد به آناهیتا گفت: «تو کی هستی و به چه حقی به مقر من آمده ای»؟ آناهیتا گفت: «من آمده ام کمی گیاه دارویی جمع کنم». مرد جوان ابرو در هم کشید و گفت: «زود از اینجا برو»! آناهیتا که در حال خواهش کردن بود. مرد با دقت به او نگاه کرد و متوجه شد گردنبندی که مخصوص شاهزادگان است به گردن اوست و یکدفعه حال و هوایش عوض شد و گفت: «بله، بله باعث افتخار است که شاهزاده ای مانند شما به مقر من بیاید». آناهیتا گفت: «نه من شاهزاده نیستم». مرد جوان گفت: «پس این گردنبند چیست»؟ آناهیتا گفت: «من در کاخ کار می کنم، کارگری ساده هستم و این گردنبند را دختر پادشاه به من داده است». مرد جوان دوباره حال و هوایش عوض شد و گفت: «بله، فهمیدم که تو شاهزاده نیستی مگر شاهزادگان اینقدر زشت لباس می پوشند و اینقدر بی کار هستن که به اینجا بیایند! زودتر از اینجا برو! من اجازه نمیدم گیاه جمع کنی! من خودم این گیاهان را به ارزش زیادی می فروشم». آناهیتا گفت: «چه مقری؟! اینجا طبیعت خداست چه می گویی»؟! مرد جوان گفت: «ای دختر گستاخ و پر ادعا زودتر از اینجا برو»! در همین هنگام یکی از نگهبانان که به طور مخفیانه مراقب آناهیتا بود، جلو آمد و گفت: «سلام بر بانوی جوان دربار آناهیتای زیبا»! مرد جوان یکهو به لرزش افتاد و با لکنت گفت: «ای ملکه ی زیبا من خودم گیاهان را برایتان جمع می کنم و می آورم به کاخ! فقط شما امر بفرمایید»! آناهیتا با تاسف به مرد نگاه کرد و به راه خود ادامه داد.

 

مهدیس قدرتی. پایه دهم تجربی

هوا دلگیر بود و سرد. قطره های کوچیک بارون روی زمین میچکید. ماشین های زرد و ترافیک و بچه هایی که زیر چتر فال میفروختند! و منی که پشت این چراغ قرمز منتظرم. شیشه ی ماشین تقی خورد و من از دنیای درونیم بیرون اومدم. یه پسر بچه با یه بارونی زرد و لپ های سرخ شده، با چشمهای مشکی به من زل زده بود. شیشه رو دادم پایین. با چشم های معصومش نگاهم کرد و به فال هاش اشاره کرد. دلم نیومد ناامیدش کنم. یه فال برداشتم و لبخند زدم و پولش رو دادم. وقتی که خندید تازه فهمیدم یه چال گونه ی خیلی دلبر داره که با دیدنش احساس کردم قند توی دلم آب شد. بدو بدو رفت سراغ ماشین بعدی ... و چراغ سبز شد. دلم گرفته بود، هوای پاتوق همیشگی ام رو کرده بودم. یه کافه ی کوچیک توی یه کوچه ی تنگ و قدیمی که ساکنانش کل کوچه رو گل بارون کرده بودند. ماشین رو چند کوچه پایین تر پارک کردم و پیاده به سمت کافه رفتم. هنوز همون شکلی بود و همین موضوع خاصش کرده بود. درقهوه ای و تخته سیاهی که دم در بود و اسم کافه خیلی خوش خط روش نوشته شده بود. در کافه رو که باز کردم بوی وانیل کل وجودمو فرا گرفت. با قدم های آروم به سمت میز همیشگی ام رفتم. پالتوی قهوه ای نسکافه ای مو روی صندلی گذاشتم و موهای طلاییمو که یکم نامرتب شده بود، مرتب کردم. روی میز گل های بنفشی بود که چشمم رو گرفته بودند.

یکی از گل ها رو برداشتم و روی کلاهم گذاشتم؛ و دست به چونه به بیرون زل زدم. گارسون، که پسری ۲۱ ساله و جوون بود اومد و پرسید: همون همیشگی؟ و من با لبخند سر تکون دادم. تا جایی که یادم میاد از ۱۷ سالگی اینجا کار میکرد. میگفت به جاهای قدیمی و کلاسیک علاقه داره و موسیقی کلاسیک هم کار میکنه. 

غرق دنیای درون قطره های روی شیشه بودم که پسر جوون اومد و قهوه رو روی میز گذاشت. تشکری کردم و از توی کیفم نامه و یه کیک یه نفره رو بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. به صندلی رو به روم نگاه کردم. خالی بود! مثل جای خالی ات توی زندگیم! خیلی توی چشم میومد. نامه ایی که برات نوشته بودمو باز کردم تا برات بخونمش: «من همانم که به حسرت سپری کردم زندگی را/ در حسرت آغوش تو،/ مهر تو...» صدای خنده ها و تک تک چروک های صورتت هنگام اخم کردن هایت... لمس دست های زبرت و خواندن انشا های مدرسه ام؛ حتی مانده ام در حسرت قهر کردن هایت... متاسفم که نتوانستم ریسمان اجل را ببافم. گویا توانم کافی نبوده برای اینکه دوباره تو را در کنار خود داشته باشم. من تلاشم را کردم. هر طوری که میشد خواستم، با گریه، با داد، با فریاد، با دل و جان، با شب بیداری، با ماه ها تحقیق و تلاش و عرق ریختن، با خون دل خوردن... اما نشد! زور بیماری ات بیشتر از زور تیغ جراحی ام بود، باور کن! متاسفم که وظیفه ام نجات مردم بود و جان تو از دستم در رفت. روزت مبارک»!

چشم های اشکی ام را بستم و نفسی عمیق کشیدم. نامه را نیمه باز همانجا گذاشتم. کمی از قهوه را چشیدم و کیک را دست نخورده روی میز رها کردم. پالتوام را به تن کردم و از کافه بیرون اومدم. سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان راهی شدم تا به شیفت شبم برسم و توی راه به این فکر میکردم که چه با سلیقه روی کیک نوشته بودند: «روزت مبارک پدرم»!

 

پارمیس پاکزاد. پایه پنجم بندرگز

مانیا مثل همیشه کتاب به دست، تو خونه دور میزد. مادرش هم می گفت: «مانیا، نمیتونی بشینی رو میز تحریرت و کتابت رو بخونی؟ حداقل توی آشپز خونه نیا! مگه نمیبینی دارم ناهار درست میکنم»؟ مانیا هم معذرت خواهی میکرد و میگفت: «چشم». ولی دست خودش نبود؛ پاهایش، او را به آشپزخانه می بردند. یک روز از مادرش پرسید: «مامان! منظور اونایی که میگن با کتاب سفر کنید! چیه»؟  مادرش هم جواب داد: «خب، ببین عزیزم، منظور اونا نیست که شما رو اونا سوار بشید و اونا هم شما رو ببرن سفر، یا وقتی میرین مسافرت، کتاب رو همراه خودتون ببرین. منظورشون اینه که با خوندن کتاب، میتونید لذّت مسافرت رو تجربه کنید، بدون این که از جاتون تکون بخورید». با این که توضیح مادرش کامل بود، او هنوز مفهوم این جمله را درک نمیکرد. یک روز که مثل همیشه داشت با کتاب دور میزد، یکدفعه سوراخی را دید. به آن توجه نکرد و به راهش ادامه داد. ناگهان، سر همان سوراخ نورانی، ناپدید شد. ولی حتی جیغی هم نزد. جالب این است که درست جلوی در آشپزخانه غیب شده بود و مادرش هم شاهد این اتفاق بود. خب اگر مادر من یا شما بود، بدون شک سکته را می زد و شاید حتی به پلیس خبر میداد. اما خب، مادر مانیا، اصلا عین خیالش نبود. با خودش گفت: «باز مانیا شروع کرد شیطونی! و جوری که انگار آب از آب تکان نخورده است، به کارش ادامه داد. چه مادر خوش حالی! ولی خوش حال تر از مادرش، خود مانیا بود که اصلا نفهمیده بود به کجا پرت شده است و داشت کتابش را ورق میزد. وقتی مانیا به خودش آمد، دید که دارد با کله توی یک برکه ی عمیق سقوط می کند و تازه شروع کرد به جیغ زدن! چیزی نمانده بود که بیفتد در آب و غرق شود. محکم چشم هایش را بست و... بعد با تعجب دید که غرق نشده است. دید که روی یک سنجاقک نشسته. سنجاقک به او چشمکی زد و پرسید: «مرا یادت می آید»؟ مانیا شروع کرد فکر کردن. آخر سر گفت: «بعید میدونم که...» ناگهان چشم هایش گشاد شد و فریاد زد: «تو همان سنجاقکی هستی که من از قورباغه ها نجاتت دادم»! سنجاقک دوباره چشمک زد وگفت: «پس چی که همونم»! مانیا گفت: «ولی... چطوری؟! تو توی کتاب من چیکار میکنی»؟ بعد با چشم هایی که داشتند از کاسه بیرون می آمدند، داد زد: «اصلا من توی کتاب چی کار می کنم»!؟ «خسته نباشی مانیا خانم، تازه فهمیدی؟! آروم باش دختر! تو فقط اومدی اینجا تا معنی اون جمله را بفهمی. فکر کردم میخوای اون رو بدونی»/ - : «اوه»! ناگهان آنها فرود آمدند. مانیا داد زد: «این همون پسر توی داستانه»! پسر آمد جلو و سلامی کرد. مانیا که قرمز شده بود، جوابش را داد. بعد، کمی صحبت کردند. بعد چند ساعت، همه ی این اتفاق ها برایش عادی شده بود، جوری که انگار سال هاست در کتاب زندگی میکند. بعد، به فکر مشکل جدید افتاد: برگشتن به خانه! مشکلش را با پسر بچه و جیرجیرک در میان گذاشت. جیرجیرک به آنها اشاره کرد که سوارش شوند. آن دو سوار جیرجیرک شدند و حرکت کردند. در راه، به یک عالمه توت فرنگی برخوردند. جیرجیرک دو تا توت فرنگی چید و به آنها داد. توت فرنگی خیلی بزرگ بود، تقریبا هم قد مانیا بود؛ و مانیا تازه فهمید در آن دنیا چقدر کوچک است. ناگهان پسرک به هوا اشاره کرد و فریاد زد: اون سوراخ رو ببینید! باید راه خروج باشه»! مانیا خوشحال شد. ولی، ته دلش، نمیخواست از آنجا برود. به پسر بچه گفت: «ولی، اگر خواستم شما رو دوباره ببینم باید چی کار کنم»؟  پسر بچه گفت: «فقط این کتاب رو دوباره بخون»! مانیا از آن سوراخ بیرون رفت و همین که پایش را بیرون گذاشت، حیرت زده دید که روی تخت خودش است، توی اتاق خودش، توی خانه ی خودش. بی درنگ به سمت کتابش رفت. آن نوشته ها تغییر کرده بودند. لبخندی به گوشه لبش نشست. پسر بچه از توی کتاب، برایش دست تکان داد. داستان را برای پدر و مادرش تعریف کرد و آنها به داستان خیالی اش خندیدند. مانیا هم سعی نکرد چیزی را ثابت کند. شب همان روز، مانیا تختش را آماده کرد تا بخوابد، سنجاقک از پنجره آمد داخل اتاقش. مانیا خندید و زیر لب گفت: «تو رو تا آخر پیش خودم نگه میدارم»!

 

مریم عباسی- پایه یازدهم انسانی

در افسانه ی چین سه برادر و خواهر بودند که سرشان درد می کرد برای ماجراجویی. آنها یک غار عجیب پیدا کردند و با همفکری یکدیگر وارد غار شدند. هنگامی که وارد شدند، نوری عجیب کل غار را فرا گرفت و آنها به دنبال نور رفتند. وقتی به نور نزدیک شدند ناگهان زیر پایشان خالی شد و درون یک برکه ی شگفت انگیز افتادند. برکه ای که راه برگشتی در آن وجود نداشت و آنها برای همیشه در آن ماندند. کم کم با سرنوشت پیش روی خود ساختند و به زندگی در برکه ادامه دادند و با اهالی آن برکه دوست شدند. خواهر کوچک تر با سنجاقک مهربان دوست شد و اهل مطالعه بود با سنجاقک به خواندن کتابش ادامه می‌داد و خواهر بزرگ تر که خیلی اهل کار کردن بود به زیبا سازی برکه مشغول شد و برادرشان هم برای تامین غذا با ماهی های برکه به دنبال غذا میرفت و گل های نیلوفر هم برایشان آواز زندگی می‌خوانند و آنها در کنار هم در این برکه ی کوچک زندگی شادی را ادامه می‌دادند و سرنوشت آنها اینگونه بود و با کنجکاوی های همیشگی خود راه های دیگری هم یافتند.