درخت تنها


شعر و ادب |

  ستایش فرهادی. پایه هفتم

آخرین باری که یکی از این مسیر عبور کرد و زیر سایه درخت دراز کشید و استراحت کرد چند سال پیش بود و چند سال است که کسی در زیر سایه درخت دراز نمیکشد. حتی کسی از کنار این درخت هم عبور نمیکند و درخت هم از این قضیه ناراحت بود. با خودش میگفت: «چرا کسی پیش من نمی آید؟ چرا کسی در سایه من دراز نمیکشد؟ چرا من هیچ کسی را ندارم که با او حرف بزنم»؟ یکی از روزها که درخت مثل همیشه در حال خودش بود ناگهان کبوتر کوچکی را در آسمان دید که به سمت او می آید. کبوتر پیش خودش گفت: «عجب درخت زیبایی! چه جایی از اینجا بهتر که بتوانم لانه ی خودم را بسازم و رفت و روی یکی از شاخه های درخت نشست و با صدای زیبایی که داشت، گفت: «چه درخت زیبایی هستی! اجازه میدهی که من روی شاخه های زیبای تو لانه بسازم»؟ درخت که با شنیدن این حرف خیلی خوشحال و ذوق زده گفت: «چرا که نه! میتوانی روی هرکدام از شاخه هایم که دوست داری لانه بسازی»! کبوتر با حرف درخت خوشحال شد ولی خوشحالی اش زود از بین رفت. درخت گفت: «چی شده کبوتر چرا ناراحتی»؟ کبوتر گفت: «راستش، من نمیدانم چه جوری لانه بسازم و از کجا چوب بیاورم»؟ درخت کمی با خود فکر کرد و گفت: «میتوانی از شاخه های کوچک من استفاده کنی و لانه ی خودت را بسازی» کبوتر که از این حرف درخت خوشحال شد رفت و شاخه های کوچک درخت را گرفت و برای خود لانه ی کوچکی درست کرد. بعد چند ماه کبوتر تخم های کوچکی گذاشت و بعد مدتی از داخل تخم هایش جوجه کبوتران زیبایی بیرون آمدند. کبوتر دوباره با صورتی غمناک در کنار درخت آمد. درخت گفت: «چی شده دوست عزیزم! چرا باز هم ناراحتی»؟ کبوتر گفت: «راستش، من هرچه به دنبال غذا گشتم چیزی پیدا نکردم و نمیدانم به بچه هایم چی بدهم»؟ درخت به فکر فرو رفت و گفت: «میتوانی از میوه های درخت من به بچه هایت بدهی و خودت هم بخوری تا سیر بشوید». کبوتر هم موافقت کرد و رفت چند تا از میوه های درخت را چید و به بچه هایش داد و خودش خورد و سیر شدند». بعد گذشت چند ماه، درخت در حال خشک شدن بود و چند تا از کشاورزان به دلیل خشک شدن درخت می خواستند آن را قطع کنند. یکی از روز ها کشاورزان برای قطع درخت  آمدند. با اینکه درخت میترسید ولی چطور باید از خودش دفاع میکرد؟ همان لحظه که یکی از کشاورز ها ارّه را به درخت نزدیک کرد؛ کبوتر به همراه جوجه هایش جلوی کشاورز ها ایستادند. آنها بال های کوچک خود را باز کردند و بغبغو میکردند. هرکس که حرکتی میکرد آنها جلوی پایش میرفتند و سعی می کردند مانع شوند. کشاورزان که فهمیدند کبوتر ها نمی خواهند که آن درخت قطع شود از آنجا رفتند و جوجه کبوترها خوشحالی کردند. درخت از کبوتر پرسید: «چرا شماها جان خود را به خطر انداختید؟ اگر کشاورزها شما را میزدند یا زخمیتان میکردند چی»؟ کبوتر گفت: «ای دوست من! تو به من روی شاخه های خود پناه دادی و اجازه دادی من روی شاخه های تو لانه بسازم، وقتی من چوبی برای لانه ساختن نداشتم تو به من گفتی میتوانم از شاخه های کوچک تو استفاده کنم، وقتی من و جوجه هایم گرسنه بودیم تو اجازه دادی از میوه هایت بخوریم و من با این کارم این محبت ها و لطف های تو را جبران کردم. درخت با شنیدن حرف های کبوتر خوشحال شد. بهار سال بعد درخت جوانه های کوچکی زد و دوباره به حالت قبلی خود باز گشت. حتی حیوانات بیشتری هم در کنار درخت و کبوتر برای زندگی آمدند مانند: مارمولک ها، خرگوش ها، آهوها، زنبور ها و حیواناتی دیگر و درخت در کنار دوستان خود به زندگی خود ادامه داد.

 

 

مبینا مازندرانی. پایه دهم تجربی

آهنگ تو «ای پری کجایی»؛ ترانه ای مشهور و ماندگار که نخستین بار با اجرای آقای حسین قوامی و آهنگسازی همایون خرم اجرا شد. این آهنگ سروده ی جناب آقای هوشنگ ابتهاج (سایه) است، که با تنظیم کامبیز روشن در رادیو در برنامه گلهای تازه پخش شد. این آهنگ یکی از معروف ترین آهنگ های ایرانی ساخته شده در دستگاه همایون است. دستگاه همایون احساس غمی باوقار و رها شده دارد و با یک گام بالارونده و پایین رونده در میان دستگاه های موسیقی ایرانی بسیار منحصر بفرد و خاص است. ساخت شعر «سرگشته» بر روی این آهنگ نشان میدهد که استاد همایون خرم آنقدر باهوش و حرفه ای بوده که چنین آهنگ و شعری منسجم و با محتوا کنار هم بگذارد. جوری که کاملا بر روی ملودی بنشیند، با موسیقی هماهنگ و در واقع یکی شود، و حال و هوای شعر کاملا قابل احساس باشد، این اثر به خوبی ارتباط نزدیک روح شاعر و آهنگساز و همکاری موفق آنها را نشان میدهد که سبب خلق این اثر ماندگار شده است. این موسیقی زیبا داستان عاشقی سرگردان است که همه موجودات را مانند خود عاشق و سرگشته ی محبوب می‌داند. ابتدا موسیقی با صدای گوش نواز ویولون، گوش شنونده را نوازش میدهد، سپس خواننده شروع به خواندن شعر با آوایی زیبا میکند، بالا و پایین شدن لحن خواننده کاملا با موسیقی هماهنگ است و ناخودآگاه باعث بسته شدن چشم و غرق شدن در اوج موسیقی میشود. اوج گرفتن و پایین آمدن صدا و موسیقی در ابتدا با حرکاتی سریع است و هرچه موسیقی جلوتر میرود فاصله ی بین اوج گرفتن و پایین آمدن نت موسیقی بیشتر میشود، در واقع اوج گرفتن صدای خواننده طولانی تر و قوی تر میشود. پس از پایین آمدن نت مدتی شنونده همچنان در اوج میماند و قبل از افتادن شنونده از اوج با چشمان بسته، شاهد اوج قوی تری هستیم. در ا‌واسط آهنگ دوباره گوش سپرده و با تک نوازی (سولو) از ویولون همراه می شویم که خواننده با نفسی طولانی دوباره شعر را محکم شروع میکند و بالا و پایین رفتن موسیقی بیشتر میشود. خواننده هماهنگ با موج موسیقی توانمندی‌ صدا و حنجره خود را به نمایش می‌گذارد. و در آخر، موسیقی و لحن شعر چیزی شبیه به ابتدای آهنگ میشود و خواننده با آرام تر کردن صدای خود خداحافظی میکند و کم کم محو میشود. و با یک نوازندگی زیبا از ویولون موسیقی به پایان میرسد.

 

 نگین نورمحمدی 12 ساله از تهران

شب از راه رسید! پنجره اتاقم را رو به آسمان باز میکنم. آسمان تاریک و ماه آن را روشن میکند. ستاره ها هر کدام یک طرف! این صحنه زیباست. ماه مثل همیشه برای خورشید لالایی میخواند. ستاره ها همدیگر را دنبال میکنند. ماه با آن لالایی زیبا همه را در خواب فرو میبرد، حتی ستاره ها. آن شب زیبا به پایان میرسد و من کنار پنجره خوابم میبرد. صبح با صدای جیک جیک قناری بیدار میشوم و به آسمان نگاه میکنم. اما... دیگر نه ماه و نه ستاره ای! نگاهم به خورشیدی که در آسمان میرقصد خیره میماند. ابر های سفید، آسمان آبی، خورشید تابان. اما اثری از ماه نیست! نگران ماه شدم. لباسم را میپوشم و به دنبال ماه میروم. هرچه میروم اما آن را پیدا نمیکنم. دل تنگ ماه شدم! هوا کم کم تاریک میشود، به سمت خانه حرکت میکنم اما ماه را پیدا نکردم. بعد از خوردن یک چای دوباره به سمت پنجره میروم وخیره میشوم به آسمان. خورشید غروب کرد و آسمان دوباره تیره شد. ابر ها کنار رفتند. تکه ای از ماه را دیدم و مطمئن شدم که ماه سر جای خودش است. ماه خودش را به من نشان داد. دوباره صحنه ای زیبا!

  ترانه محمدی

 

پدرم می گفت: قبل از هر بهار

می شود طوفان و بادی بی قرار

تا کند بیدار هر دار و درخت

گل به سر چون نوعروسی نیک بخت

گویدش دیگر زمستان می رود

فصل بیداری، فراوان می شود

هان تو برخیز از فزونی خواب ناز

چتر خود واکن به صدها برگ، باز

سال های سال من قبل از بهار

دیده ام طوفان و بادی بی شمار

روح بابای عزیزم شاد باد

عیدهای ماندگان، دلشاد باد

 

 سیده پریا مجاورعقیلی. پایه نهم

 

در خانه مشغول کتاب خواندن بودم. کتاب آرزوهای بزرگ. همانطور که مشغول بودم سایه ای بزرگ دم پنجره بود. ترسیدم، پنجره را گشودم. شاهد چشمان بزرگ و براقی بودم، بال های بزرگ و با ظرافت تمام طراحی شده بود، با خط های نامساوی، خیلی بزرگ، پاهایش اندازه یک قد انسان بود. زشت بود ولی باطنش زیبا! خلاصه در را باز کردم با مهربانی تمام به من نگاه کرد؛ طوری که به من می فهماند باید گوشه ای از زندگی ات حتی خیلی کم در طبیعت باشد. با طبیعت وقت بگذرانیم، حرف بزنیم، درد و دل کنیم.  اسمش هم گذاشتم بال شیشه ای قشنگ است؛ نه؟ مرا سوار کولش کرد رفت و رفت و رفت. مرا برد به جایی سرسبزتر از هرجا زیباتر از هرجا انگار این مکان بر روی جهان هستی وجود نداشت. جایی که نیلوفر آبی داشت، ولی من اسمش را نیلوفر دریایی گذاشتم. به دریایی رسیدیم پر از ماهی های بزرگ و با رنگ هایی که نمیشود توصیف کرد بود. یعنی بعضی از ماهی ها رنگشان ابروبادی بود. بعضی ها هم زرد بودند با رگه های سفید. مردی در دریا مرا با تعجب نگاه میکرد با چشمانش با من سخن میگفت که چقد دختر خوش شانسی است با اینکه خودش در دریا بود. یک گل زیبای دریایی دیگر هم بود، پسته دریایی را میشکافند و آن را میخورند طوری مزه پسته میدهد و مردی پسته ها را از توی ان میگرفت در سبدی زرد رنگ میگذاشت که ببرد. سگ و گربه ای هم بودند که در سبدی سبز پسته ای بودند و ذوق زده. من را که هم میدانید مشغول کتاب خواندن بودم بال شیشه ای اعصابش خرد شده بود با اینکه داشتم کتاب میخواندم مبهوت اینهمه زیبایی شده بودم. و وقتی که گردشمان تمام شد مرا به خانه برد. مادرم و خانواده ام نگرانم شده بودند. و من هم گفتم داشتم با بال شیشه ای طبیعت را تماشا کردم و بال شیشه ای پشت پنجره مرا دید و لبخند ملیحی به من و خانواده ام زد.

محبوبه تبیانیان

یادش بخیر کودکی، حیاط بسیار بزرگ داشتیم و دروازه بزرگ و چوبی از روی ایوان جنوبی کاملا مسلط به حیاط جلو و دروازه بزرگ خانه  بودیم. روزها معمولا یک لنگه در باز بود، بچه ها در حال بازی در حیاط زیاد بودند و همگی با هم نسبت فامیلی نزدیک داشتند. عمو زاده ها وعمه زاده ها، آقاجان با تراکتور وارد حیاط شد و بعد از خاموش کردن تراکتور رفت و روی ایوان نشست. مامان مثل همیشه به سرعت برق در جلوی آقاجان سفره پارچه ای کوچکی انداخت و چای و نان آورد، ناگهان بچه ها دویدند و با فریاد میگفتند فقیر آمد فقیر آمد، آقاجان از جا بر خواست دستش را بر روی نرده های چوبی ایوان گذاشت و لبهایش را گزید، بچه ها همگی ایستادند و به پدرم خیره شدند. منتظر سکه ای بودند که به فقیر بدهند، ولی آقاجان شروع به صحبت کرد وگفت بگویید حبیب خدا آمد، نگویید فقیر نگویید، وآهسته گفت نگویید گدا این حبیب خداست که به در خانه ما آمده اگر چیزی در دست حبیب خدا بیندازید مطمئن باشید که خدا را خشنود کرده اید، پدر از پلکان چوبی پایین آمد تا دم دروازه خودش رفت و با احترام به حبیب خدا سکه درشتی داد با عزت واحترام احوالپرسی کرد، انگار که یک مسئول بلند پایه دم دروازه است وسپس برگشت به داخل خانه و همه بچه ها ساکت بودند. شاید فکر می کردند عمو عربعلی چقدر مهربان است و یک کلمه جدید یاد گرفتن،نگویید گدا نگویید فقیر بگویید حبیب خدا حبیب خدا حبیب خدا.

 

 زهرا عراقی

 

سهم خاک

پنبه‌هایی برفی است

توی دشت آسمان

دانه‌اش را کاشته

خالق خوب جهان

پنبه‌های برف را

آمد و برداشت کرد

داد سهم خاک را

در شبی آرام و سرد

 یک لحاف نرم شد

سهم او از پنبه‌ها

سهم خود را تا گرفت

گفت: ممنونم خدا