ماه در مُحاق




■  محمد جانفشان

فرهاد روی گلیم رنگ و رو رفته ی اتاق، مشغول نوشتن مشق شبانه اش از روی کتاب فارسی دوّم دبستان بود و ناگهان سرش را بلند کرد و به مادرش که در آن طرف اتاق مشغول دوخت و دوز لباس های بچّه ها بود؛ گفت:

-مامان! معّلم ورزش گفته دفعه بعد، بدون لباس ورزشی نباید وارد زمین ورزش بیایی.

ماه بانو با مهربانی گفت: باشه پسرم. آخر هفته که بابا حقوق می گیره، برایت لباس ورزشی میخرم.

هنوز حرف مادر تمام نشده بود که شیرین خواهر بزرگش، کتابش را بست و به مادرش با تحکّم گفت:

-مامان، معلم هنر گفته، همه برای هفته آینده باید با وسایل گلدوزی به کلاس بیاییم.

مادر با صدای آرام گفت:

-باشه مامان. آخر هفته که بابا میاد، لوازم گلدوزی تو را هم می خریم.

ماه بانو، سوزن را به لباس فرو کرد و از جایش بلند شد و رفت گوشه دیگر اتاق و مشغول تهیه شام برای بچه ها شد. چراغ خوراک پزی را روشن کرد و مشغول خرد کردن پیاز و سرخ کردن آن شد بعد هم مقداری آب و رب گوجه در آن ریخت و منتظر ماند تا جوش بیاید. سپس تخم مرغی را شکست، داخل آن ریخت تا آماده شود و شام بچّه ها را بدهد. همینطور که مشغول تدارک شام بود، به فکر فرو رفت و یاد حیدر افتاد که در اوایل زندگی گفته بود برایش چه کارها که خواهد کرد و حالا در یک اتاق رنگ و رو رفته ی اجاره ای که هر اتاقش را یک خانواده گرفته و دور تا دورش اتاق و سر و صدای دعوا و بگو مگوی همسایه هاو دو تا بچّه با همه گرفتاری هایشان درنبودن شوهر و آمدن هفته ای یک روز شوهر به مرخصی.

در همین فکرها بود که رقیه خانم همسایه کناری در اتاق را زد و گفت:

- ماه بانو، سیب زمینی داری؟ دو تا دونه به من قرض بده.

- ماه بانو بلند شد و دو تا سیب زمینی از طاقچه برداشت و در را باز کرد و بعد از سلام و علیکی به او داد.

رقیه خانم هم تشکّر کرد و گفت رمضان که آخر هفته آمد جبران می کنم.

ماه بانو گفت: قابلی نداره خانم.

و رفت.

ماه بانو در را بست و دوباره مشغول آماده کردن شام بچّه ها شد. فکر بچّه ها و فکر صاحب خانه که صبح آن روز، برای همه خط و نشون کشیده بود و گفته بود: اگر اجاره اتاق رو ندین وسایل خانه تان را بیرون میریزم و بعد پول آب و پول برق را هم که نداده اید ...

اشک در چشمانش حلقه زده بود که بچّه ها را برای خوردن شام صدا زد.

بچّه ها آمدند و کنار سفره کوچک نشستند فرهاد گفت: مامان همیشه سوپ

و مادر گفت:

-مامان جون، آخر هفته براتون یک غذای خوب درست می کنم.

شیرین حرفی نزد و مشغول خوردن شام شد.

ماه بانو چشمش به گوشه ی اتاق افتاد که رختخواب های روی هم چیده شده، فضای اتاق را تنگ کرده بودند و بعد نگاهش روی طاقچه پر ظرف ایستاد و دوباره یاد حرف های حیدر افتاد که گفته بود چه کارها که برایش نخواهد کرد. مسافرت مشهد، خریدن ماشین، ساختن خانه، بعد هم آهی کشید و قاشق غذا را به دهانش برد و توی دلش گفت:

-انشاءالله درست میشه.

غذا که تمام شد بچّه ها کتاب هایشان را در کیف گذاشتند و هر کدام در گوشه ای دراز کشیدند به تلویزیون کوچکی که داشتند، چشم دوختند.

فرهاد چشم از تلویزیون برداشت و گفت:

مامان مامان، فردا پول بده از مدرسه ساندویچ بخرم.

مادر با مهربانی گفت:

مامان جان، فردا هم با خودت نون ببر. بابا که اومد، ازش پول بگیر و ساندویچ بخر.

فرهاد با قیافه درهم، به تلویزیون چشم دوخت.

ماه بانو ظرف ها را جمع کرد و کناری گذاشت تا بعداً آن ها را بشوید بعد یاد ناهار فردا افتاد که برای بچّه ها چی درست کند. از پول خرجی هم چیزی باقی نمانده بود. هر وقت هم به حیدر می گفت: پول خرجی کمه. حیدر می گفت:

-ندارم. همینه. یه طوری سرش رو هم بیار.

و او می سوخت و می ساخت و دلش را به آینده خوش کرده بود.

و بعد یاد عروسیش افتاد که حیدر با دست خالی آمده بود و خواستگاری می کرد و پدرش موافقت کرده بود و حتّی نظر او را هم نپرسیده بود و بعد مشکل جهیزیه که مادرش با قرض و کمک فامیل توانسته بود نیازهای اوّلیّه آن ها را تهیه کند و او را به خانه بخت بفرستد و حسرت فرش و کمد و تختخواب در دلش ماند.

بعد نگاه کرد به بیرون که همسایه کناری داشت با همسایه روبرویی بگو مگو می کرد که چرا بچّه تو، طفل کوچک مرا زده و تو هم ساکت نشسته ای و جواب همسایه که:

-خوب کاری کرده تقصیر بچّه تو بود که توپش را گرفته ...

این همسایه ها در خانه ای زندگی می کردند که دورتادورش اتاق ساخته شده بود و در هر اتاق خانواده ای کارگری زندگی می کردند و یک مستراح مشترک و یک شیر آب داخل یک پا شیر که خزه سبز بسته بود و همه برای برداشتن آب و شستن ظرف و لباس از آن استفاده می کردند و باید منتظر می ماندند تا نوبت به آنها برسد و صاحبخانه اخمو که سر ماه می آمد و با جنگ و دعوا، کرایه اتاق ها را جمع می کرد و بعد هم خط و نشان های زیاد و اعتراض که خانه را خراب کرده اید فلان جا آجرش شکسته. در و دیوارها، خط خطی شده. شیشه ترک خورده را باید عوض کنید آب زیاد مصرف نکنید چاه پر میشه و ...

بعد هم نفرین اجاره نشین ها در دلشان که الهی از گلویت پائین نره، حرومت باشه این پول. هر سال اجاره رو دو برابر می کنه از همه هم طلبکاره ...

آخر شب بود که یادش آمد که آستین فرهاد پاره شده و باید آن را بدوزه.

کیف خیاطی را آورد و مشغول نخ کردن سوزن شد با خودش می گفت: بچّه اصلا حالیش نیست که باباش پول نداره مثل گرگ با لباس و کفش هاش رفتار می کنه.

و بعد به شوهرش فکر کرد که فردا با لباس های دود زده می آید و با مهربانی حالش رو می پرسه و بغلش می کنه و گاهی هم از اینکه نمی تونه براش چیزی بخره و اظهار شرمندگی می کنه.

آخر شب بود در اتاق را از پشت بست و چراغ را خاموش کرد و خوابید.

آفتاب طلوع نکرده بود که از خواب بیدار شد وضو گرفت و نمازش را خواند و نان و چای بچّه ها را آماده کرد و آنها را صدا زد. بچّه ها با چشم های خواب آلود بلند شدند و صورت شان را شستند و صبحانه خوردند و عازم مدرسه شدند. داشت فکر می کرد که برای ناهار بچّه ها چه درست کند که ناگهان شیون و گریه و داد و بیداد حیاط را پر کرد.

سرش را که از اتاق بیرون آورد دید رقیه خانم است و بر سر و صورت خود می کوبد.

تا گفت چی شده؟ رقیه خانم گفت:

-لباس بپوش بریم معدن بدبخت شدیم.

ماه بانو فوراً لباس پوشیده و همراه رقیه خانم راه افتاد. خانه نزدیک گاراژ مینی بوس ها بود. سوار مینی بوس شدند ومینی بوس راه افتاد. رقیه خانم مرتباً بی تابی میکرد ماه بانو از او پرسید:

-آخه چی شده؟

-گفت: میگن در معدن اتّفاقی افتاده خدا کنه سالم باشن.

مینی بوس پیش می رفت و آنها هم ریز ریز اشک می ریختند و از خدا می خواستند که حادثه ای در پیش نباشد.

به ایستگاه معدن که رسیدند پیاده شدند و پیاده به طرف کوه روبرو راه افتادند. رفت و آمد در جاده زیاد بود ماشین ها با سرعت از کنارشان به طرف معدن می رفتند. جلو یکی از ماشین ها دست نگه داشتند.

-آقا معدن میری؟ تو رو خدا ما را هم ببر.

ماشین پر از مرد بود آنها کمی جابجا شدند و برای شان جا باز کردند. کنار هم نشستند و ماشین راه افتاد.

یک ربع بعد،معدن از دور پیدا شد. بیرون معدن شلوغ بود عدّه زیادی در حال تلاش بودند و این طرف و آن طرف می رفتند اتومبیل ایستاد. پیاده شدند. به طرف مردم دویدند.

-چی شده آقا چی شده تو رو خدا بگین چی شده؟

مرد جواب داد:

-هیچی خانم چیزی نشده. راه معدن بسته شده بچّه ها در معدن گیر کرده اند مأمورین به زودی بازش می کنند.

زانو های او و رقیه خانم شل شد روی زمین نشستند. اشک و التماس به خدا، فرصت دیدن نمی داد.

آمبولانس ها یکی یکی می آمدند و در کناری می ایستادند. عدّه ای هم زن و مرد پیاده گریه کنان از راه می رسیدند ومی پرسیدند چی شده؟

و جواب می شنیدند: انفجار. دارن راه رو باز می کنن. نگران نباشید انشاءالله سالم هستند.

ماه بانو و رقیه خانم نشسته بودند و چشمهایشان به درِ معدن دوخته شده بود.

رفت و آمد زیاد بود ناگهان صداهایی آمد: راه باز شد... راه باز شد.

واگن از درِ معدن بیرون آمد عدّه ای در واگن نشسته بودند با صورت های سیاه و دود زده وحشت از سر و صورتشان می بارید.

دو نفری به طرف واگن دویدند. شوهرهایشان را ندیدند.

رقیه با صورتی بر افروخته و هیجانی فریاد زد:

-پس حیدر و رمضان کجا هستند؟

سرهای کارگران به پائین افتاده بود و اشک سیاه از چشم هایشان، چهره ی آنان را خط خطی می کرد.

در کف واگن، شوهرهایشان در حسرت دیدار همسر و فرزندانشان لِه شده دراز کشیده بودند.

و ماه بانو مثل ماهی در محاق نشسته، خاک بر سر و صورت می ریخت.