ادبیات نوجوانان




رویا دیدن در ذات انسان نهفته است. همه آدم ها رویاهایی دارند. در شبانه روز ساعت هایی را به رویا دیدن و رویاپردازی در مورد آینده مشغول هستیم. آینده همین  یک ساعت بعد، یک سال بعد و یا چند سال دیگر است. با رویاهایمان تصمیم می گیریم و بر ترس ها غلبه می کنیم و واقعیت را شکل می دهیم. با نوشتن رویاها دنیاهای حرفی می سازیم. می توانیم با نوشتن رویاها به یک داستان برسیم. مثلا داستان عقابی که یک روز از همان بالا در اوج پرواز تصمیمی تازه می گیرد. آن عقاب بخشی از خود ماست. تجربه ی حسی و زیستی ما، یا مثلا شاید کلاغی در گوشه ذهن ما هست که باید جان بیشتر بگیرد و به شکل واقعیت کلمه بزند بیرون و برود روی شاخه درختی و آن درخت که در ذهن ماست شاید وقتش رسیده که میوه دهد، سیب یا انار یا میوه ای که نام تازه می خواهد. باید تصمیمش را بگیرد سرو یا بلوط؟ رویاهایتان را به صورت داستان بنویسید. حرف های خود را از زبان شخصیت های داستان بیان کنید. شما می توانید آفریننده ی جهان زیبای داستان هایی باشید که جایی در ذهنتان مانده اند و باید به دنیا بیایند.

  آزاده حسینی

 

ساقیا سایه ی ابر است و بهار و لب جوی/من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی!

ای ساقی! فصل بهار است و زمان لب جوی و جویبار نشستن؛ ابر سایه افکنده است، یعنی آسمان در آستانه ی باران دل انگیز بهاری است. من نمی گویم چه کاری انجام بده، اگر اهل ذوق و حال هستی، خودت بگو! شما بگویید در آستانه ی بهار و این همه تازه شدن ها، وقت انجام چه کاری است؟! مولانا نیز در وصف بهار می گوید: «ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی/ چیزی به یار مانی از یار ما چه دیدی»؟ بگذارید امسال بهار سه بار روی دهد. یک بار در طبیعت، یک بار در منزل و شستن و رُفتن ها و یک بار هم در فضای ذهن. همه چیزهای ذهن را تا آنجا که دست تدبیرمان می رسد، تمیز و مرتب و گردگیری کنیم. دور ریختنی ها را دور بریزیم و بعضی ها را جابجا کنیم. سایه ابرهای بهاری نزدیک است و وقت نشست لب جوی و تماشا. از هر قطره باران بهاری می توان جانی تازه گرفت و باید دید چه کارهایی می توان انجام داد؟ جهان که سراسر خوبی و خوشی نیست؛ اما در این بهار باید در جستجوی گنج سعادت باشیم و به قول حافظ: «هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار»! خوشی ها را کسی برای ما تعیین نمی کند. بلکه اگر اهل دل هستی «خود تو بگوی»!

  مریم عباسی

 

پرنده ای زیبا، از خونه اش قهر کرد و بیرون رفت. از شانس بدش بارون گرفت و بخاطر بارون توی خیابان های شهر سرگردون موند، اونقدر گشت وگشت تا یک مغازه پیدا کرد و زیر سقفش، روی سیم برق نشست و به فکر فرو رفت و به حال خودش گریه میکرد، چند دقیقه نگذشت که صدای همهمه و سر و صدای صاحب مغازه دار رو شنید که با خودش داشت تکرار میکرد که وای این پرنده دوباره اومده اینجا نشسته، دوباره تخم میذاره و کثیف کاری میکنه و همینجوری که داشت زیر لب غرولند میکرد پنجره رو باز کرد و با جاروی دسته بلندش، به سیم برقی که پرنده رویش نشسته بود، ضربه زد تا پرنده از آنجا بلند بشود و پرواز کند و برود. پرنده از کار صاحب مغازه خیلی دلخور شد و رفت و پرواز میکرد و توی شهر چرخ چرخ میزد ولی شب شده بود و مجبور بود که جایی را پیدا کند واستراحت کند و شب را آنجا بماند. همون لحظه چشمش افتاد به یک کوچه ای که خلوت بود و چند تا کارتن داخل کوچه ریخته بود و رفت داخل کارتن نشست تا که بخوابد، اما بچه های شیطون کوچه چند تا سنگ به طرفش پرتاب میکردند و کارتن رو میکشیدند و با سنگ میزدنش، در آن لحظه خیلی گریه اش گرفت و دلش به حال خودش سوخت، از کارش پشیمون شد و فکر کرد برود به سمت خانه، همینجور که داشت پرواز میکرد دست و پاهایش کمی زخمی شده بودند و توان پروازش کم شده بود. زیر باران و کتکت هایی که خورده بود به هر حال راهی خانه اش شده بود و دم در خانه اش که رسید، سختش بود و با خودش دل دل میکرد که برود داخل خانه یا نه، ولی دل به دریا زد و وارد خانه شد.

  فاطمه الهی

اینجا هواش خوب/ اینجا بهاره/ یه هوای خوب خوب/ بچه ها این دختره رو ببینید روی چی نشسته/ روی سنجاقک/ راستی من بلدم سنجاقک بنویسم. بچه ها اسم این دختره بنظرتون چی میخوام بذارم. بذار فکر کنم. آهان من یه دوستی دارم اسمش پرنساست خونشون دریا داره. من خیلی دوستش دارم ببینم چی دستش داره. یه دفتر! یه دفتری که اسم بچه های خوب رو نوشتن کنارش هم فرشته خانم نشسته. یه چی بگم ما فرشته خانم نمی تونیم ببینیم ولی اون ما رو می بینه. فرشته خانم کنار پرنسا روی سنجاقک نشسته. فرشته خانم از بالا خونه هایی که پایین روی زمین هستند رو نگاه میکنه. می بینه کی بچه خوبی هست براش جایزه میاره. نمیدونم چی میاره. این پسره رو نگاه کنید داره به بالا نگاه میکنه و میگه اسم منم بنویسید منم پسر خوبی هستم حرف مامان بابامو گوش میدما. فرشته خانم شنید ولی فرشته خانم دیده نمیشه. دفتری که تو دست پرنسا هستش بازه و اسم ها رو نگاه میکنه و میخونه. اینجا رو ببینید یه آدم اینجاست یه چی داره میچینه،  ولی نمیدونم چی میچینه، کلاه هم روسرش هست تا وقتی آفتاب به سرش بخوره دیگه آفتاب به چشمش نمی خوره. وای چه ماهی های خوشگلی بزرگ و زرد و صورتی. می دونید ماهی ها آب دوست دارند و شنا می کنند. یه نخی چیزی تو دهن ماهی ها هست. نمیدونم یه چیزی میخوره یا برمیداره. وای اینجا رو ببینید ۲تا گربه. زرد وخال خالی. دارند به اطراف نگاه میکنند و فکر میکنند. وای چه گلهای صورتی خوشبویی! به من نخندین ها! این گل ها تو گوشی مامانمه، بو که نداره، میدونید بچه ها وقتی ما بچه ها کارهای خوب میکنیم و حرف مامان بابامون رو گوش بدیم مامان دعا میکنه خدا جون دخترم دختر خوبی میشه یه جایزه براش بیاری! خدا جونم حرف مامان رو قبول میکنه به فرشته خانم میگه اسمشو بنویس. وقتی بچه ها خواب هستند، میاد زیر بالش یا تو کمد میذاره. یه چی بگم امروز من کمی دختر خوبی نبودم فرشته خانم برام جایزه نمیاره. ولی به مامانم قول دادم دختر خوبی باشم تا جایزه بگیرم.

  تبسم صفاری. پایه هفتم

 

روزی روزگاری دختری به نام تبسم بود که خیلی اهل کتاب خواندن بود. او بیشتر اوقات کتاب می‌خواند. روزی داشت کتاب می‌خواند و مادرش به او گفت برو و جای دیگری بنشین. او قبول کرد و همینطور راه رفت و رفت تا رسید به یه جای پر از درخت و حیوانات. همین که سرش از کتاب بیرون آورد گفت: «اینجا کجاست»؟ و فهمید در جنگل روی یک درخت نشسته است. او کمی دیگر کتاب  خواند و ‌خسته شده بود. میخواست برود و خانه اش را پیدا کند که خوابش برد. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شد از درخت پایین آمد. چند گل چید و کتابش را برداشت و به دنبال خانه رفت. بعد از اینکه به خانه رسید تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. بعد یهو صدای مادرش را شنید که او را صدا می‌زند. او چشمانش را باز کرد داشت خواب میدید و فهمید که تمام این قصه خواب بوده است.

فائزه رسولی. دهم انسانی. بندرگز

 

از کنار رودی خوفناک رد میشدم سرم را کمی خم کردم تا کمی آب از رود بردارم و بنوشم. دستانم را با ترس به داخل آب فرو بردم. آب بسیار سرد بود ولی بعد از مدتی گرم شده بود، چیزی به دستانم برخورد کرد، از ترس دستانم را از آب بیرون آوردم. ماهی عجیبی از آب به بالا پرید. ترس در تمام بدنم رخنه کرده بود و پاهایم توان پیمودن راه را نداشت. روی زمین مانند مار حرکت کردم و دور شدم، وقتی به دهکده رسیدم آن چیزی را که دیدم برای مردم تعریف کردم. همه با تعجب به من نگاه میکردند و هراسان شده بودند. ناگهان بزرگ دهکده بلند قهقه ای زد و‌گفت: «اصالتم در این دهکده از چیزی که تو مشاهده کرده ای واقعی تر است، حرفت را باور نمیکنم»! اگر باور ندارید پس خودتان ببینید! قرار شد فردا صبح به سمت رود برویم، مردان آماده برای دیدن ماهی خوفناک بودند. فردا صبح همه در خانه ی خانِ دهکده منتظر دستور حرکت بودند. خان دستور داد به همراه سلاح بروید و هیزم و غذا به همراه داشته باشید. از میان جنگل های بامبو گذشتیم و به رود رسیدم، رود گسترده تر و پهن تر شده بود. بعضی از مردان از ترس فرار کردند و فقط ۴ نفر باقی مانده بودند. به سمت رود رفتند و قبل از اینکه دستشان را در آب فرو ببرند، ماهی ها بیرون آمدند و نعره کشیدند. مردان از آنچه دیده بودند متعجب بودند و برای خان دهکده ماهی را ترسیم کردند. خان گفت باید دیوار هایی بسازیم‌ تا به دهکده نرسند. اما چگونه میتوان به آب گفت اینجا جاری نشو؟ آب پر از خاطرات است شاید این رود با این خاک خاطره ای دارد کسی چه می داند؟! مردان شروع به ساختن دیوار بزرگ کردند. بعد از گذشت ۴۰ شبانه روز آنها توانستند دیواری بزرگ و بلند بسازند. اما رود در کمین بود. در کتاب های تاریخی به دنبال گذشته ی این ماهی ها میگشتم که پسری از قبیله آب به سمتم آمد و گفت به دنبال چه میگردی؟ نگاهی به او کردم و گفتم ماهی ها! پسرک گرد افشان گفت: «کدام؟ ماهی های افسانه ای»؟ نگاهی به او کردیم و‌گفتیم: «تو از ماهی های عجیب چه می دانی»؟ گفت: «من هم چیزی نمیدانم اما در این کتاب میتوان مطالب مهم و قابل توجهی یافت». روی کتاب پر از خاک بود. گویی سالیان سال بود که باز نشده بود، رنگ فلس ‌های آن‌ ها در زیر نور خورشید چنان می‌نمود که رودخانه مملو از جواهر شده‌است. همه‌ ی ماهی ‌ها به خوبی مسیر را شنا می‌کردند تا به یک آبشار بزرگ رسیدند. اکثر ماهی‌ها از ادامه دادن راه منصرف شدند و راه بازگشت و همراه شدن با جریان آب را پیش گرفتند.  با این همه 360 تن از آن ماهی‌ها ماندند تا به بالای آبشار بروند. آن ‌ها از جان مایه گذاشتند تا خودشان را به بالای آبشار برسانند. بارها و بارها خودشان را به بالا پرت کردند، اما حاصل فقط افتادن دوباره در پای آبشار بود. این تقلا‌ها و پرت شدن‌ ها در آب و صدای برخورد تن آن‌ ها با آب، دیو رودخانه را متوجه خود ساخت. دیو به این همه تلاش ناموفق ماهی‌ها خندید و آن‌ها را به باد تمسخر گرفت. دیو دیوانه ‌سر و از سر آزار، ارتفاع آبشار را بیش‌تر از قبل کرد اما ماهی‌ها از پا ننشستند و به تلاش خود ادامه دادند. صد سال آزگار به تلاش خود ادامه دادند تا در نهایت یک پرش قهرمانانه یکی از آن‌ ها را به بالای آبشار رساند. خدا از این موفقیت لبخندی بر لبش نشست و آن ماهی افسانه‌ ای را به اژدهایی طلایی و درخشان تبدیل کرد. آن اژدها باقی عمر خود را پیروزمندانه در پی یافتن گوهر دانش در آسمان‌ ها و بهشت بیکران صرف نمود. از آن پس هر ماهی ‌ای که می‌توانست خودش را به بالای آبشار برساند تبدیل به اژدهایی بهشتی می‌شد. اما چه شده که آنها اینگونه ترسناک گشتند؟ صفحه آخر کتاب نوشته بود: «راه حقیقت در قلب رویاپرداز است». چه داستان عجیبی! رود دیوارها را از پا در آورده بود و وارد دهکده شده بود. هر فردی برای پناه به جایی میرفت اما پناهگاه ها خراب شده بودند. سوار سنجاقکی شدم و به دنبال راه حقیقت دویدم. راه حقیقت رویاپردازیست. پس باید رویاپردازی کرد. ماهی ها خشمگین هستند. ماهی بالا و پایین میپرید و چشمانشان رنگ خون بود. درحالی که تمام بدنم پر از ترس شده بود، در چشمان ماهی نگاه کردم و با صدای بلند فریاد زدم راه حقیقت در قلب رویا پرداز است. ماهی ها به اژدها تبدیل شدند و رود عقب نشینی کرد. راه حقیقت در ایمان و رویا پردازی است. اگر ایمان داشته باشیم میتوانیم روزهای خوبی را برای خود ببینیم که به تحقق می پیوندند. لب نیاز به باوری برای ایمان دارد و همین باعث شد این دهکده به ما برگردد. مردم خوشحال و شادان به زندگی خود ادامه دادند؛ اما اینبار به همراه راه اصلی حقیقت زندگی را دنبال کردند.

  فاطمه زهرا قلندرایش. دوم دبستان

 

یک روز سارینا از مدرسه برگشت و با کفش وارد اتاقش شد و از پاهاش درآورد و کنار تختش گذاشت و لباسهاشو درآورد و هرطرفی گذاشت و جورابش رو داخل یخچال گذاشت. اون شب خوابید. صبح از خواب بیدار شد و دنبال لباسها رفت و پوشید و جورابش را پیدا نکرد. مادر سارینا میدونست کجاست. به سارینا گفت کمی فکرکن بعدش گفت فکرکنم مامان داخل یخچال گذاشتم رفت سمت یخچال دید آره همون جاست. گفت مامان جورابم یخ زده و اون رو و پوشید و رفت و پاهاش یخ زده بود. مامانش گفت: «عاقبت بی نظمی اینه» سارینا به مامانش قول داده که نظم داشته باشه و هر چیز رو سرجایش بذاره.

 ترانه محمدی

 

این گل نشسته است، جایی در آغاز

اما به بعدش، چرخش و پرواز

خیلی ظریف است، با باد همسو

بادش کشاند این سو و آن سو

می ایستد آخر اما به ناگاه

نرم و سبک است مثل پرِ کاه

بی رنگ و کمرنگ، گرد است و کوچک

در بین گل ها، افسانه ای تک

آن با دو انگشت، آرام بردار

چون قاصدک است، هست او خبردار

فوتش کن و بعد، انگشت واکن

پرواز او با شادی نگاه کن

امروز از تو، کرده است یادی

دارد برایت پیغام شادی

فاطمه قره قاشی. 18 ساله.

 

 

آسمانم آبی ست،

ابرها نیلوفری

خورشید در وسط و

ماه هم پشت سری

در کنار آنها،

یک ستاره تنهاست

به گمانم آن هم

دوست ماه طلاست

در شمال ایران،

آسمانم رنگی است

چه خوشی ها اینجاست

سهم ما یکرنگی ست

خوش حالم که خدا،

در دل این آسمان

نهاده مهری عظیم،

این جهان تا آن جهان

  زهرا عراقی

 

از تو ممنونم

در میان هر اتاقی

گوشه ای تنها نشستی

 فصل پاییز و زمستان

 واقعا پرکار هستی

می کنی هر خانه را گرم

 با نگاهی پر حرارت

 زندگی در فصل سرما

با تو خیلی هست راحت

روز و شب با فیش و فیشی

دائما مشغول کاری

 خانه‌ی ما گرم گرم است

از تو ممنونم بخاری