مادرمه


یادداشت |

■  دکترمصطفی مختاباد

 

 

 

 

وقتی چشمم را باز کردم، اتاق را نیمه تاریک دیدم، چراغ گردسوز مادربزرگ با سویی کم جان بر روی تنور وسط اتاق قرار داشت، از داخل تنور دود غلیظی خارج می شد. طوریکه اتاق را نیمه دودی کرده بود. از زیر لحاف در فضای دودآلود، به سختی می توانستم همه اعضاء خانواده رو ببینم، پدرم در حال نماز و دعا بود. کل افراد دور سفره هفت سین حلقه زده بودند. مادرم، مادربزرگ، خواهران، برادران، عمه، خاله و کارگرهای زن و مرد منزل. هر یک با دیگری حرفی و زمزمه ای داشت. طوریکه بعضی اوقات پدرم برای آنکه تمرکز عبادیش حفظ شود با الله اکبری، آنها را دعوت به سکوت می کرد. اما همهمه آدم ها در این لحظات آخر سال کهنه و شروع سال نو انگار تمام شدنی نبود. میرزکی و مسیحا، دو مرد کارگر که سال ها بود کارگران مزارع و مراتع ما بودند و همانند عضوی از خانواده محسوب می شدند، بدون هیچ ملاحظه ای گرم گفت و گو بودند. آنها انگار در بیرون از خانه و سر مزرعه یا مرتع هستند. بلند بلند حرف می زدند. در میان تراکم حرف ها به فکر افتادم تا به گپ و گفت آن دو گوش فرا دهم. میرزکی آدم خوش صحبتی بود صدایی گیرا داشت و همیشه پرطنین حرف میزد و به همین منظور حرف هایش طرفدار پیدا می کرد، وقتی کاملا به صحبت هایش دقت کردم، دیدم، سخن از مادرمه داره، گوشهایم را تیز کردم تا ببینم چه می گوید. او از بدشانسی میرعابد، پیرمرد همسایه صحبت می کرد که امسال بدون مادرمه مانده است که با این حساب یکی دو روز در خونه زندانی است. مگر آنکه کسی برای منزل او مادرمه بفرستد. مثل چند سال پیش که جواد کلو، بی مادرمه موند و چند روز تو خونه زندونی شد، هنوز کلمه زندونی تمام نشده بود که ناخواسته ترسی بر دلم نشست. کلمه زندونی مثل پتکی به سرم خورد، با کنجکاوی به در و پنجره خانه چشم دوختم. دیدم بسته هستند. حس بدی به من دست داد. فکر کردم حتما خانه ما هم زندون مادرمه شده است. طوریکه حالت سرگیجه به من دست داد و مغزم شروع به دوران کرد و مثل آدم بی وزنی شدم که به شکل بادکنکی بالا و پایین می رفت و تنها کلمات زندونی و مادرمه در ذهنم مثل زوزه باد می پیچیدند، مادرمه، مادرمه، مادرمه، زندونی، زندونی، زندونی. این حالت مرا سخت دچار ترس و وحشت کرد. برای نجات از این وضعیت، بناگاه فریادی کشیدم، لحاف را از سرم کنار زدم و بسرعت بسوی در زغالی رنگ خونه هجوم بردم. طوریکه در مسیر به چند نفر خوردم و نزدیک در بر زمین افتادم. صدای همهمه، شکستن ظروف، برخورد آدم ها به هم، خانه را تبدیل به میدان جنگ کرد. در این میان خیلی صداها را می شنیدم، ولی صدای پدرم را واضحتر شنیدم که با الله اکبری نمازش را تمام کرد و قبل از همه بسویم آمد، مرا در آغوش گرفت که همزمان صدای شلیک تفنگ سر پر میرفرخ میرشکار نیز پیچید که به شدت لرزیدم، طوریکه می توانستم صدای ضربان شدید قلبم را که انگار از سینه ام قصد خروج داشت بشنوم، میرفرخ همانند هر سال قبل از تحویل سال نو بر بالای نفار حسینه آبادی می رفت تا با شلیک گلوله ای آغاز سال نو را به گوش مردم آبادی برساند، پدرم در حالیکه مهربانانه مرا در آغوش می فشرد زیر لب دعای تحویل سال نو را زمزمه کرد، من در حالیکه برای لحظه ای چشمانم را بسته بودم و به آرامی آنها را باز می کردم، قبل از همه چهره و لبخند پدرم، صورت مضطرب مادر، مادربزرگ که زیر لب دعایی را زمزمه می کرد، همه آدم ها میرزکی و مسیحا را که انگار باز دارند با هم از زندان و مادرمه صحبت می کنند را یکی بعد از دیگری از نظر گذراندم، در همین حین مادربزرگم با ظرف آبی بسویم آمد مرا بوسید، نوازشم کرد و قدری آب به من داد، حس خوبی در من ایجاد شد، لبخندی از رضایت به او زدم. پدرم در حالیکه مرا بدقت نگاه می کرد، به آرامی شروع به صحبت کرد. انگار ترسیدی، من هم وقتی هم سن و سال تو بودم تا قبل از دیدن مادرمه از بستن در و پنجره ها وحشتم می گرفت. فکر می کردم تو زندونم، ولی وقتی اولین بار مادرمه را دیدم فهمیدم مادرمه اولین کسیه که خوشقدمه، شگون داره و از قدم خیرش سال آن منزل را نیکو می کند. خود بهاره، خود مهربانیه، پس پاشو دست و صورتت را آبی بزنیم، چون باید بری بیرون از خونه و مادرمه ما بشی، بعد هم مادرمه میرعابد و مشدی خورشید. ده ها آدم امسال بی مادرمه موندن، تو مادرمه این آبادی هستی، الان چند روزه رو هر کسی استخاره کردم بد اومد، جز تو، پسرم، تو مادرمه ای، انشالله امسال پا قدمت برای این مردم و ما خیر پی باشد، در همین حین صدای فریاد میرعابد تیز پیچید، من مادرمه ندارم. امسال انگار این آبادی بی مادرمه شده است، پدرم در حالیکه قرآن را بدستم می داد، با لبخندی گفت، مادرمه، اول برو خونه میرعابد. با نگاهی به چشمان خندان پدرم و همه پا شدم، بسرعت در اتاق را باز کردم، نور خورشید و نسیم بهاری بناگاه به درون خانه پاشیده شدند و من پا در بیرون خانه نهادم.

توضیح: مادرمه در فرهنگ مردم برخی از مناطق مازندران شخصی است که با استخاره کردن به قرآن و در صورتی که برایش استخاره خوب آمده باشد انتخابش می کنند تا با قرآنی در دست نخستین فردی باشد که در سال جدید پای در منزل می گذارد تا خوش یمنی و سلامت و شادی را برای خانواده به ارمغان آورد.

 

استاد دانشگاه خوارزمی